دانلود دکلمه سنگ قبر شکسته


سنگ قبر شکسته


خیلی ها فکر میکنند خدا به مادران شهدا یه نیروی خارق العاده ای عطا کرده که دیگه درد فراق ندارن ...


براشون داغ فرزند عادیه…
تحملشون باید خیلی باشه …

نه بابا اینجوری نیست!


درسته که خدا بهشون صبر داده  اما اونا مادرن و از همه موجودات روی زمین احساسی تر و پاکترن.


درد فراق فرزند یا فرزندانشون رو دارن اما چون با خدا معامله کرده اند توی این مصیبت صبر پیشه کردند

مگر میشه پاره تنشون رو راهی جبهه کنند بعد هم جنازه خون آلودش رو براشون بیارن و اونا هم هیچ احساسی نداشته باشن؟

درسته که صبرشون زیاده اما مطمئنا تو خلوت خودشون برای عزیزشون خیلی گریه کردند و هر موقع اسمش رو کسی میاره بغض گلوی اونا رو  میگیره ولی صداشون در نمیاد تا مبادا …..

اینارو میگم چون میدونم مادران شهدا مظلوم ترین و پاکترین مادران روی زمین هستند.

دکلمه بسیار زیبای سنگ قبر شکسته  تقدیم به

مادران دو شهید بزرگوار شهید عبدالرضا توکل فرد و شهید محمد توکل فرد

شادی روح این دو شهید بزرگوار صلوات.

جهت مشاهده شعر این دکلمه زیبا به ادامه مطلب مراجعه کنید ...



دانلود صوت

هزینه دانلود یک صلوات




به نقل از وبلاگ : بـــه نام خدا،بــه یاد خدا،بـــرای خــدا

ادامه نوشته

ارتباط و مذاکره با آن ها ، هم خیانت و هم حماقت است!



ارتباط و مذاکره با آن ها ، هم خیانت و هم حماقت است!

" عدّه‌اى با دستشان به پاى خود رشته‌هایى را مى‌بندند و گره‌هایى را به وجود مى‌آورند؛ خود را از قابلیت استفاده براى این ملت و آرمانهاى او مى‌اندازند و بعد هم اسلام و نظام اسلامى و احکام اسلامى را متّهم مى‌کنند. ناجوانمردى از این بیشتر؟! بعضى در دلِ خود احساس ضعف مى‌کنند، یا چشم‌غرّه‌هاى امریکا آنها را مى‌ترساند، یا وعده‌هاى امریکا و امثال امریکا دل ضعیف و ناتوانشان را به خود جذب مى‌کند؛ لذا به سمت امریکا مى‌کشند.


آن‌گاه ملت و جوانان مؤمن و مدیران باایمان و باصفاى کشور را متّهم مى‌کنند که اینها نمى‌توانند؛ بنابراین ناچاریم برویم تسلیم امریکا شویم!

کسانى که دم از مذاکره‌ى با امریکا مى‌زنند ، یا از الفباى سیاست چیزى نمى‌دانند، یا الفباى غیرت را بلد نیستند؛ یکى از این دو تاست. در حالى که دشمن این‌طور اخم مى‌کند، این‌طور متکبّرانه حرف مى‌زند، این‌طور به ملت ایران اهانت مى‌کند، تصریح هم مى‌نماید که مى‌خواهد علیه این نظام و این کشور و منافع آن اقدام کند، عدّه‌اى در این‌جا ذلیلانه و زبونانه مى‌گویند: چه کار کنیم؛ برویم، نرویم، نزدیک شویم، با آنها صحبت کنیم، در خواست کنیم، خواهش کنیم؟! این اهانت به غیرت و عزّت مردم ایران است؛ این نشانه‌ى بى‌غیرتى است؛ این سیاستمدارى نیست.

سعى مى‌کنند رنگ و لعابى از فهم سیاسى به کار خود بدهند؛ نه، این درست ضدِّ فهم سیاسى است.

مسأله‌ى آمریکا این است که هویّت اسلامى و ملى ما را قبول ندارد و این را به زبان مى‌آورد.

چرا عدّه‌اى از مدّعیان سیاست و فهم، نمى‌فهمند؟! واقعاً جاى تأسّف است. حکومتى که این‌طور صریحاً مى‌گوید مى‌خواهم علیه نظام اسلامى و خواستِ ملت ایران عمل کنم و براى براندازى این نظام بودجه مى‌گذارد، ارتباط و مذاکره با آن، هم خیانت و هم حماقت است!"

بیانات در دیدار جمعی‌ از فرماندهان‌ و رزمندگان‌ عملیات‌ آزادسازی‌ خرمشهر1381/03/01





در جمهوری اسلامی ، همه آزادند الا حزب اللهی ها !


در جمهوری اسلامی ، همه آزادند الا حزب اللهی ها !



در جمهوری اسلامی ، همه آزادند الا حزب اللهی ها !

ماه فرو ماند از جمال محمد (ص)


ماه فرو ماند از جمال محمد (ص)                سرو نباشد به اعتدال محمد (ص)

قدر فلك را كمال و منزلتى نیست                   در نظر قدر با كمال محمد (ص)

وعده دیدار هر كسى به قیامت                 لیله اسرى شب وصال محمد (ص)

آدم و نوح و خلیل و موسى و عیسى           آمده مجموع در ظلال محمد (ص)

عرصه گیتى مجال همت او نیست                روز قیامت نگر مجال محمد (ص)

و آن همه پیرایه بسته جنت فردوس‏            بو كه قبولش كند بلال محمد (ص)

همچو زمین خواهد آسمان كه بیفتد           تا بدهد بوسه بر نعال محمد (ص)

شمس و قمر در زمین حشر نتابد                  نور نتابد مگر جمال محمد (ص)

شاید اگر آفتاب و ماه نتابد                    پیش دو ابروى چون هلال محمد (ص)

چشم مرا تا به خواب دید جمالش             خواب نمى‏گیرد از خیال محمد (ص)


سعدى اگر عاشقى كنى و جوانى      عشق محمد بس است و آل محمد(ص)



پی نوشت:

میلاد موفور السرور حضرت ختمی مرتبت رسول رحمت محمد مصطفی (صلی الله علیه و آله) و رییس مذهب جعفری امام جعفر صادق (علیه السلام) بر تمام حق طلبان عالم مبارک باد.



تشییع پیکر سه شهید گمنام در بابلسر


تشییع پیکر سه شهید گمنام در بابلسر




تشییع پیکر سه شهید گمنام در بابلسر



تشییع پیکر سه شهید گمنام در بابلسر


تشییع پیکر سه شهید گمنام در بابلسر


ما منتظر منتقم فاطمه هستیم

شارون ، موجودی خونخوار که شاید چنگیز هم در برابرش در خونریزی سر تعظیم فرود آورد...کسی که نه در صبرا و شکیلا به مردم رحم کرد، نه در غزه، نه در لبنان وبیروت.






چند سالی می شود که به ظاهر در اثر تصادف در کما و زندگی نباتی به سر می برد...

تعجب نکنید...

این یک تصادف معمولی نبود تصادفی بود که از پیش تعیین شده بود توسط حزب راست گرا و افراطی و جنگ طلب صهیونیستی که به سر کردگی اولمند رهبری می شد.
به خاطر عقب نشینی از غزه و لبنان ترور شارون در دستور کار قرار گرفت که به زندگی عادی این صفاک خونخوار پایان داد...




این جنایتکار به زندگی نباتی تبعید شده و در بیمارستان بود و در عین حال هیچ یک از مقامات این رژیم نمی توانستند که به خود اجازه دهند که دستگاه ها را قطع کنند و به طور کامل به زندگی او پایان دهند و امید روزی را داشتند که علم به حدی رسد که بتوان وی را دوباره به زندگی خفت بار خود باز گردانند...






اما وی در روز 11 دستامبر 2014 مصادف با 9 ربیع الاول سال1435 هجری قمری برابر با ولایت مولایمان حضرت صاحب به جهنم ابدی فرستاده شد تا در پیشگاه خداوند کارهای ناتمام و مجازات هایی که در زمین جا ماند را به سر انجام برساند.



و این نمونه بارزی بود از این شعار:

                                              "مــا منتــظـــــر منتقــــم فاطمـــه هستیــــم"

سرم فقط برای بوسیدن دست های شهیدپرور تو خم می شود ...


مـــــــادرم؛


ســــرم نه از بــــرای ظلــــم خـــــم می شـــــود؛

نه مــــرگ، نه تـــــرس؛

ســـــرم فقط برای بوسیــدن دســت های شهیـــــدپـــرور تــو خـــــم می شود ...
مـــــــادرم؛  ســــرم نه از بــــرای ظلــــم خـــــم می شـــــود؛  نه مــــرگ، نه تـــــرس؛  ســـــرم فقط برای بوسیــدن دســت های شهیـــــدپـــرور تــو خـــــم می شود ...

نماز اول وقت در میدان نبرد


نــماز اول وقــت در میــدان نبــــرد




منبع : شیرازه


اکنون بی شک به حورالعین نائل شدی!

پیام تسلیت القاعده در پی قتل یکی از رهبران این گروه: اکنون بی شک به حورالعین نائل شدی!      کارتون: پیمان علیشاهی


پیام تسلیت القاعده در پی قتل یکی از رهبران این گروه: اکنون بی شک به حورالعین نائل شدی!





کارتون: پیمان علیشاهی

برف که می آید، همه ی شهدا، گمـنـام می شوند


برف که می آید, همه ی شهدا, گمـنـام, شهدای گمنام, برف


برف که می آید

همه ی شهدا

گمـنـام می شوند


حاج محمود کریمی مشکل از خودت است برادر....


ترس وجود خانواده ام را گرفته بود. شب از نیمه گذشته بود و در اتوبانی خلوت خودروای ایجاد مزاحمت می کرد. به زور مجبورم کردند در کناره اتوبان به ایستم. یکدفعه دیدم به سمت خودروی من حمله کردند.

مجبور شدم برای حمایت از خودم و سرنشینان خودرو چند تیر هوایی شلیک کنم تا اراذل پا به فرار بگذارند.

شما بودی چیکار می کردی؟ در خودرویت را باز می گذاشتی و می گفتی: بفرمایید هرکاری که دوست دارید با خانواده ام انجام بدهید؟ یا...؟


حاج محمود کریمی معروف به محمود هفتیرکش مشکل از خودت است برادر. چرا باید کارت به جایی برسد که برایت ایجاد مزاحمت کنند؟ چرا باید کارت به جایی برسد که مجبور به حمل سلاح و استفاده از آن بشوی؟


مگر نمیدانستی تو حامی ولایت فقیهی هستی که تمام دنیا با او سر جنگ دارند؟

مگر نمیدانستی تو مانند شاخ و برگ درخت انقلابی هستی که خار چشم خیلی هاست؟

مگر نمیدانستی تو روضه خون کودک شش ماهه ای هستی که برایش تیر یک شعبه هم کم بود و سه شعبه آوردند؟

مگر نمیدانستی مداحی هستی که بعضی ها برای آمدن در مجلست از 8 صبح نوبت میگرند؟ مگر نمیدانستی در این سال ها باعث شدی خیل عظیمی از جوانان به واسطه تو برای این انقلاب و آرمان های امام حسین (ع) و ظهور حجت حق سینه سپر کنند؟




خب حق بده برادر من، برای زدن یک درخت تنومند تبر ها نمی توانند کاری کنند و مجبورند ابتدا شاخ و برگ های درخت را قطع کنند. مانند حاج سعید حدادیان، محمدرضا طاهری، عبدالرضا هلالی، حسین سیب سرخی، سید جواد ذاکر و ...


دیدی مشکل از خودت است؟ دیدی پا روی دم بعضی ها گذاشته ای که چشم دیدن اهل بیت و امام و انقلاب و شهدا و حزب الهی ها را ندارند؟


ولی این راهم بدان که مشکل اصلی تو نیستی. جوخه اعدادم نوک مگسکش را به سمت هدف دیگری نشانه گرفته. تو مانند سپری در مقابل این جوخه هستی. مثل من مثل تمام بسیجی ها و حزب الهی ها.


چند سؤال :
1-چرا ابتدا سایت اسرائیلی بالاترین این خبر را منتشر کرد؟
2-چرا بعد از بالاترین سایت خانواده مشهور حامی جریان فتنه خبر را منتشر کرد؟
3-چرا بیشتر تخریب ها حول محور اصلاح طلبان شکل میگیرد؟
4-نفر بعدی برای تخریب چه کسی خواهد بود؟




به نقل از : معبر سايبري فندرسک




مادر شهید بر مزار پسر شهیدش در یک روز برفی


مادر شهید بر مزار پسر شهیدش در یک روز برفی .....

درک می کنیم این دلتنگی رو ؟

نه ، درک نمی کنیم !


مادر شهید بر مزار پسر شهیدش در یک روز برفی ..... مادر شهید, چادر, زن چادری, حجاب و شهدا, شهدا و حجاب درک می کنیم این دلتنگی رو ؟  نه ، درک نمی کنیم !

يک شب ،هـزار شب مي شود…!



با خودش گفتـه بود:

“يک شب که هزار شب نمي شود”

رفته بود مراسـم عروسي!

چند سال بعد

يکي دل همسـرش را بـُـرد

در يک مراسم عروسي!

و چندين سـال بعد

يکـي دل پسرش را

آري

در مکتب ِ مـا

يک شب ،هـزار شب مي شود…!


  امام صادق (عليه السلام) فرمود: کساني که به اندام زنان (نامحرم) نگاه مي کنند ايمن

نباشند از اينکه، ديگران به ناموس آنها نگاه نکنند . {وسايل الشيعه، ج 14، ص 171}


با خودش گفتـه بود:  “يک شب که هزار شب نمي شود”  رفته بود مراسـم عروسي!  چند سال بعد  يکي دل همسـرش را بـُـرد  در يک مراسم عروسي!  و چندين سـال بعد  يکـي دل پسرش را … آري  در مکتب ِ مـا  يک شب ،هـزار شب مي شود…!    امام صادق (عليه السلام) فرمود: کساني که به اندام زنان (نامحرم) نگاه مي کنند ايمن نباشند   از اينکه، ديگران به ناموس آنها نگاه نکنند . {وسايل الشيعه، ج 14، ص 171}






به نقل از : سکوت


22 گناه نابخشودنی




برای مشاهـــده تصــویــــر واقعــــی روی عکـس کلیـــک کنیــــد.





این کجـــا و آن کجــا


عده ای در خون و آتش، عـــــده ای در پول خلق
هر دو رقصیدند، اما این کجـــــا و آن کجـــــا؟

عده ای سرب و گلوله، عده ای میلیــــــــــاردهـا
هردو تا خوردند، اما این کجــــــا و آن کجــــــا؟

عده ای بر روی میــــــــــن و عده ای بر بال قــــو
هر دو خوابیــدند، اما این کجــــــا و آن کجــــــا؟

این یکی از سوز ترکش، آن یکی هم در ســـونا
سوختند این هر دو اما، اما این کجـا و آن کجــا؟

این یکی بر تخت ماســــاژ, آن یکی بر ویلچــری
هردو آرامنــــــــد،اما این کجـــا و آن کجــا؟

این یکی در عمق دجــــله، آن یکی آنتالیــــــــــا
هردو در آب اند، اما این کجـــــــا و آن کجــــــــا؟

عده ای کردند کـــار و عــــــده ای بستند بــــــار
هردو فعــــــــــــالند، اما این کجـــا و آن کجــا؟



ما یوسف خود نمی فروشیم تو سیم خود نگه دار



+fetnehaye88










ما یوسف خود نمی فروشیم.  تو سیم خود نگه دار





حماسه 9 دی

پرچم امام حسين (ع) بر فراز ديوار چين + عكس


به گزارش خيمه گاه باشگاه خبرنگاران ، يك جوان عاشق اهل بيت (ع) پرچمي را كه مزين به نام امام حسين (ع) مي باشد روي ديوار چين برافراشته است.


سوال میانترم زندگی! (قسمت آخر)


 چه کسی میداند جنگ چیست؟

چه کسی میداند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می درد؟ چه کسی میداند هر سوت خمپاره ، فردا به قطره ی اشکی بدل خواهد شد و این اشک ، جگر هایی را خواهد سوزاند؟


کیست که بداند جنگ یعنی سوختن ، ویران شدن آرامش مادری که فرزندش را همین الان با لالایی گرمش در آغوش خود خوابانیده! نوری ، صدایی ، ریزش سقف خانه و سرد شدن تن گرم کودک در قامت خمیده مادر.


کیست که بداند جنگ یعنی ستم ، یعنی آتش ، یعنی خونین شدن خرمشهر ، یعنی سرخ شدن جامه ای و سیاه شدن جامه ای دیگر. یعنی گریز به هر جا! هر جا که اینجا نباشد؛ یعنی اضطراب که کودکم کجاست ؟ جوانم کجاست؟ دخترم چه شد؟


                                              **********************

                              

       چه کسی میداند جنگ چیست؟      چه کسی میداند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می درد؟ چه کسی میداند هر سوت خمپاره ، فردا به قطره ی اشکی بدل خواهد شد و این اشک ، جگر هایی را خواهد سوزاند؟      کیست که بداند جنگ یعنی سوختن ، ویران شدن آرامش مادری که فرزندش را همین الان با لالایی گرمش در آغوش خود خوابانیده! نوری ، صدایی ، ریزش سقف خانه و سرد شدن تن گرم کودک در قامت خمیده مادر.      کیست که بداند جنگ یعنی ستم ، یعنی آتش ، یعنی خونین شدن خرمشهر ، یعنی سرخ شدن جامه ای و سیاه شدن جامه ای دیگر. یعنی گریز به هر جا! هر جا که اینجا نباشد؛ یعنی اضطراب که کودکم کجاست ؟ جوانم کجاست؟ دخترم چه شد؟                                                 **********************                                  به کدام گوشه ی تهران نشسته ای؟  کدام دختر دانشجو ای که حتی حوصله ندارد عکس های جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود! من میگویم تو بشنو:  رنج بسیار برده ایم از جنگ. رنج ها بی ثمر نمیگردد.  آاااای دخترک! میشنوی؟  دلبسته ام به خاک وطن ، من!  و پایدار  تـــــــا  پای  دار!  متن بالای عکس از شهید احمد رضا احدی  به نقل از وبلاگ : زیر ذره بین....


به کدام گوشه ی تهران نشسته ای؟

کدام دختر دانشجو ای که حتی حوصله ندارد عکس های جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود! من میگویم تو بشنو:

رنج بسیار برده ایم از جنگ. رنج ها بی ثمر نمیگردد.

آاااای دخترک! میشنوی؟


دلبسته ام به خاک وطن ، من!


و پایدار


تـــــــا


پای  دار!


متن بالای عکس از شهید احمد رضا احدی





به نقل از وبلاگ : زیر ذره بین....

قسم خوردن اسمال یخی بر سر ناموس در اردوگاه اسارت بعثی‌ها


وقتی ما را داخل گودال انداختند، برادرها جا باز کردند. روی دست و پای همدیگر نشستند تا ما دو تا راحت بنشینیم و معذّب نباشیم.

سربازهای عراقی که این صحنه را دیدند ، به آنها تشر زدند.


      وقتی ما را داخل گودال انداختند، برادرها جا باز کردند. روی دست و پای همدیگر نشستند تا ما دو تا راحت بنشینیم و معذّب نباشیم.      سربازهای عراقی که این صحنه را دیدند ، به آنها تشر زدند.      گروه حماسه و مقاومت فارس- وقتی ما را داخل گودال انداختند، برادرها جا باز کردند. روی دست و پای همدیگر نشستند تا ما دو تا راحت بنشینیم و معذّب نباشیم. سربازهای عراقی که این صحنه را دیدند، به آنها تشر زدند که چرا جا باز می‌کنید و روی دست و پای هم نشسته‌اید و با اسلحه‌هایشان برادرها را از هم دور می‌کردند.      نگاه‌های چندش آور و کش‌دارشان از روی ما برداشته نمی‌شد. یکباره یکی از برادرها که لباس شخصی و هیکل بلند و درشتی داشت با سر تراشیده و سبیل‌های پرپشت، بلند شد و با لهجه‌ی غلیظ آبادانی، جواد را صدا کرد و گفت: هرچی گفتم راست و حسینی براشون ترجمه کن تا شیرفهم بشن!      رو به سربازهای بعثی کرد و گفت: به من می‌گن اسمال یخی، بچه‌ی آخر خطم نگاه به سرم کن ببین چقدر خط خطیه، هرخطش برای دفاع از ناموسمونه. ما به سر ناموسمون قسم می‌خوریم، فهمیدی؟ جوانمرد مُردن و با غیرت و شرف مُردن برای ما افتخاره.      دست به سبیلش برد و یک نخ از آن را کند و گفت: ما به سبیلمون قسم می‌خوریم. چشمی که ندونه به ناموس مردم چطوری نگاه کنه مستحق کور شدنه.      وقتی شما زن‌ها رو به اسارت می‌گیرید یعنی از غیرت و شرف و مردانگی شما چیزی باقی نمونده که بتونه معنی ناموس رو بفهمه و غیرت رو معنی کنه. شرف پیش شما به پشیزی نمی‌ارزه. این چه مسلمانیه، آی مسلمان‌ها...      .      .      .      .      .      سربازها او را می‌دیدند که چگونه رگ گردنش برآمده و خون جلوی چشمش را گرفته است. از جواد پرسیدند: یالا ترجم، شی گول؟ نخسر علیه رصاصه(یالا ترجمه کن، چی می‌گه، خرجس یه گلوله است).      برادر عرب زبان نمی‌دانست چگونه این همه خشم و عصبانیت را تلطیف و بعد ترجمه کند. مِن و مِن می‌کرد. نمی‌دانست چه بگوید که اسمال یخی گفت: کا، می‌ترسی از ناموست دفاع کنی؟ زنده بودن هنر نیست. جوانمرد زندگی کردن هنره...      جواد رو کرد به بقیه‌ی برادرها و با لهجه‌ی غلیظ عربی گفت: آقا بگیریدش ترمزش بریده!      - تو حواست باشه از ترس مردن کوردل نشی، کوردل که شدی لال هم می‌شی، بی دست و بی‌پا هم می‌شی، ناموستون رو اسیر کنند و بندازن جلوتون و شما هم ساکت بشینید و خوشحال باشید که هنوز زنده‌اید و نکشتنتون.      هنوز صدای جوانمردی و غیرت او را می‌شنیدیم که دستور دادند از گودال بیرون بیاییم. ما را به گوشه‌ی دیگری بردند؛ جایی که هم زیر نظر آنها بودیم و هم کمی از بقیه فاصله داشتیم. بیشتر از خودم دلم به حال برادرهایم سوخت. چه زجری می‌کشیدند وقتی ما را اسیر دست دشمن می‌دیدند. خودم مهم نبودم، دلم به حال خانواده‌ام می‌سوخت. چه کسی می‌خواست خبر اسارت مرا به مادرم بدهد.      آقا چه حالی پیدا می‌کرد اگر می‌شنید؟ کریم و سلمان چه می‌کردند؟ رحیم طاقت شنیدن اسارت مرا نداشت. بیچاره سید! کسی را انتخاب کرده بود که جنگ حتی به او فرصت فکرکردن و پاسخ دادن نداده بود.      دو برادری که لحظاتی قبل از ما به اسارت در آمده بودند، یکی مرد میان‌سالی بود که دوستش را از پشت بسته بودند و از صورتش خون می‌چکید. نمی‌دانستم کدام قسمت از صورتش ترکش خورده است. برادر دیگری که حدود 26 سال داشت، در لباس تکاوری با قامتی بلند و درشت و چهره‌ای رنگ پریده و چشمانی بی‌رمق بر خاک افتاده بود و خاک زیر پایش سرخ شده بود. با دیدن این دو برادر مجروح در یک لحظه موقعیت خودم را فراموش کردم و از یاد بردم اسیرم و این سرباز دشمن است که با اسلحه بالای سرم ایستاده است.      با دندان دست‌هایم را باز کردم. سپس دست خواهر بهرامی را نیز باز کردم. هرچه سرباز فریاد می‌زد گویی گوشی برای شنیدن نداشتم. تکه‌ای باند را که برای احتیاط دور جوراب و پایم بسته بودم، باز کردم و با آبی که در قمقمه‌ی کمری تکاور مجروح بود، صورت خون آلودش را شست و شو دادم. از ناحیه‌ی چشم شدیداً آسیب دیده بود.      بعد از شست و شوی چشم‌هایش مقداری گاز استریل را که به همراه داشتم روی زخم گذاشتم تا خونریزی‌اش موقتًا قطع شد. ولی این مقدار گاز فقط برای یکی از چشمان او کافی بود. برادر دیگری چند متر آن طرف‌تر بر زمین افتاده بود. به سمت او دویدم.      سرباز بعثی پی در پی فریاد زد: ممنوع، ممنوع و من هم در پاسخ فریاد زدم: مجروح، مجروح.      با خودم گفتم هرچه باداباد، مگر من برای کمک به این مجروحان به آبادان برنگشته بودم؟ مگر برای ماندن در بخش به خانم مقدم التماس نمی‌کردم. تکاور هر لحظه رنگ پریده‌تر می‌شد. اسمش را از روی لباسش خواندم: تکاور میراحمد میر ظفرجویان. از شدت بغض داشتم خفه می‌شدم. خون چنان در رگ‌هایم به جوش آمده بود که احساس می‌کردم هر لحظه ممکن است خون بالا بیاورم.      دکمه‌های لباسش را باز کردم، از ناحیه‌ی شکم آسیب جدی دیده بود. دل و روده‌هایش پیدا بود. تمام لباسش غرق خون بود. خواهر بهرامی پاهای او را بالا گرفت اما با دست‌های خالی چه می‌توانستم بکنم. هرچه از بعثی‌ها خواستیم آمبولانس خبر کنند و او را به بیمارستان انتقال دهند جواب می‌دادند: اصبروا، یجی، بالطریق! (صبر کنید، می‌آید، توی راه است). با گذشت زمان ما بی قرارتر و عصبانی‌تر می‌شدیم و بر سر سرباز فریاد می‌زدم و درخواست آمبولانس می‌کردیم.      برادر میرظفرجویان می‌گفت: از آنها چیزی نخواهید.      پشت سر هم ذکر می‌گفت و صدام را نفرین می‌کرد. با فشار کف دست‌هایم بر روی شکمش، جلوی شدت خونریزی را گرفته بودم. تمام پایین مانتو مقنعه‌ام به خون این برادر تکاور آغشته شده بود. مستأصل شده بودم.چندمتر آنطرف‌تر یکی از منازل شرکت فاسترویلر را دیدم که درش باز بود. به خواهر بهرامی گفتم:می‌خوام برم داخل این خونه. شاید بتونم پارچه تمیز یا وسایل ضدعفونی پیدا کنم و زخم رو ببندم.      خواهر بهرامی گفت: خطرناکه. ممکنه نیروهای عراقی اونجا مستقر شده باشن.      برگشتم و به گودالی که برادران درآن اسیر بودند نگاه کردم. هنوز همه‌ی چشم‌ها با نگرانی به ما خیره بودند. به پشتوانه‌ی غیرت نگاه آنها احساس امنیت کردم. بلند شدم که داخل خانه بروم اما برادر میر ظفرجویان چیزی زمزمه می‌کرد. صدایش آرام شده بود. به سختی متوجه شدم که می‌گوید: جایی نرید، اینجا امنیت نداره.      از اینکه تکاوری با تنی مجروح به خاک افتاده بود و هنوز غیرت و مردانگی در صدایش موج می‌زد احساس غرور می‌کردم و برای زنده بودنش بیشتر به دست و پا افتادم. دست‌های خونی‌ام را به سرباز عراقی که بالای سرمان ایستاده بود نشان دادم و به او فهماندم که می‌خواهم دست‌هایم را بشویم. اجازه داد داخل خانه رفتم.      در آستانه‌ی در، روی یک چوب لباسی حوله‌ی بزرگ سفیدی دیدم. بی آنکه جلوتر بروم سریع حوله را کشیدم و برگشتم. سرباز فهمیده بود که شست و شوی دست بهانه است اما نمی‌دانم ذاتش خوب بود یا تحت تاثیر قرار گرفته بود؛ اصلاً به روی خودش نیاورد.      سرباز عراقی را نمی‌دیدیم فقط لوله‌ی تفنگش بود که به تناسب جابه‌جایی ما، جا به جا می‌شد. حوله را به سختی دور شکمش پیچیدیم. آنقدر خون از دست داده بود که بدنش شل و سنگین و لب و دهانش خشک شده بود و آب طلب می‌کرد. خواهر بهرامی به سرباز گفت: مائ، مائ (آب، آب)      میرظفرجویان دوباره گفت: از اینها چیزی طلب نکنید، اینها کثیف هستند.      ته قمقمه هنوز کمی آب مانده بود؛ آن را دور لب و دهانش ریختم.      پرسیدم: سید بچه‌داری؟      با تکان سر گفت: بله      مثل اینکه دلش می‌خواست از بچه‌اش حرف بزند. گفت: اسمش سمیه است.      اشکی به آرامی از گوشه‌ی چشمشش سُر خورد. از خودم بدم آمد. من که نتوانسته بودم جلوی خونریزی‌اش را بگیرم، دیگر چرا او را به یاد دخترش انداختم. چشم‌هایش را به سختی باز نگه داشته بود.      جمله‌ای که به سختی ادا کرد این بود: به دخترم سمیه بگویید پدرت با چشمان باز شهید شد و به آرزویش رسید.      قلبم از شنیدن این جملات آتش گرفته بود.      در همین حین صدای چند هواپیما سکوت منطقه را در هم شکست. برادران اسیری که در گودال بودند خوشحال شدند. فکر می‌کردند اینها هواپیماهای خودی‌اند که برای آزاد کردن ما آمده‌اند.      گفتم: سید، تو تکاوری، همه منتظر تو هستند، اینجا که عراق نیست، اینجا خاک ایران است. تا چند ساعت دیگر نیروهای خودی می‌آیند و همه‌ی ما آزاد می‌شویم و بر می‌گردیم و خبر پیروزی را خودت به سمیه و مادرش می‌دهی.      دوباره گفت: لعنت بر صدام .      برادری که از ناحیه‌ی چشم آسیب دیده بود وقتی شنید سید به صدام نفرین می‌فرستد      گفت: سید اینا می‌فهمن چی می‌گی، تقیه کن.      اما سید این بار با صدایی بلندتر از عمق وجودش گفت: لعنت بر صدام!      حوله‌ی سفید دور کمرش پر از خون شده بود. جابه‌جا کردن حوله به سختی انجام می‌شد. تقریباً سه ساعت طول کشید تا آمبولانس آمد. ابتدا به طرف گودالی که برادرها در آن بودند، رفت. چند نفر از آنها را که از ناحیه‌ی سر و صورت و دست و پا مجروح شده بودند سوار کرد و بعد از همه سراغ سید تکاور آمدند. تقاضای برانکارد کردم.      گفتند: خودش باید سوار شود، نمی‌دانستم مجروحی که قدرت باز نگهداشتن  پلک‌هایش را نداشت، چگونه می‌توانست با پای خودش سوار آمبولانس شود. هرچه می‌گفتم برانکارد بیاورید توجهی نداشتند. آمبولانس بدون برانکارد و بدون هیچ‌گونه وسایل کمک‌های اولیه و پزشکیار آمده بود. آن موقع هنوز دشمن را نمی‌شناختم.      دست به کمر ایستاده بودند و می‌گفتند بگذاریدش توی آمبولانس.      من و خواهر بهرامی هرچه تلاش کردیم نتوانستیم بلندش کنیم. هر پنج مجروح داخل آمبولانس با دیدن این صحنه پیاده شدند و به کمک ما آمدند. هرکس گوشه‌ای از بدنش را گرفت و او را داخل آمبولانس گذاشتند. دوباره حوله را جا به جا کردم و به برادر که کنارش بود گفتم: این تکاور سید است، به خاطر خدا دستت را روی زخمش بگذار و فشار بده تا شدت خونریزی کمتر شود و به بیمارستان برسد.      برای آخرین بار دستم را بر زخمش گذاشتم و «امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء» خواندم. چشمانش را باز کرد و گفت: «خواهر این راه زینب و سید الشهداست». خون توی بدنم خشکید؛ خیلی به موقع بود. در آن ساعات بهت و ناباوری، احتیاج داشتم که کسی مدام بگوید این راه زینب و سیدالشهداست، صبوری کنید.      خیلی تلاش کردم از آمبولانس پیاده نشوم و تا بیمارستان با آنها همراه شوم اما به زور اسلحه‌ی عراقی‌ها و اصرار برادرها پیاده‌شدم. اصرارم برای حمل مجروحی که از ناحیه‌ی چشم آسیب دیده بود بی‌فایده ماند.      وقتی پیاده شدم دوباره سرباز با لوله‌ی تفنگش ما را به سمت آنکه چشمش مجروح شده بود هُل داد. در این چند ساعت از بس لوله‌ی تفنگشان را به تن و بدنمان کوبیده بودند، استخوان‌هایمان درد گرفته بود. آخرین صحنه‌ای را که در لحظه‌ی پیاده شدن از آمبولانس و بسته شدن در دیدم به خاطر سپردم.      پسری را در آمبولانس دیدم که بیست ساله به نظر می‌رسید. کتف چپش تیرخورده بود و زیرپوش سفید رکابی به تن داشت. محاسن مشکی و قامتی متوسط داشت. بر بازوی دست راستش که آن را با کمربندش به گردن آتل کرده بود، خالکوبی رستم و مارزنگی جلب توجه می‌کرد.      سعی می‌کردم قیافه‌ها را به خاطر بسپارم اما آنقدر در آن چند ساعت قیافه‌های خودی و غیرخودی و درهم و برهم دیده بودم که نمی‌توانستم همه‌ی آنها را به ذهن بسپارم.      دوباره پیش خواهر بهرامی و آن مجروح برگشتم. صورت و چشم‌های مجروح پر از خون شده بود. وقتی سرش را پایین می‌گرفت خونریزی همراه با درد بسیار زیاد شدت می‌گرفت. جایی را نمی‌دید. من و خواهر بهرامی کنارش نشستیم.      گفتم: امن یجیب بخوان تا دردت تسکین پیدا کند. چرا جلو نیامدی و تلاش نکردی سوار آمبولانس شوی و با آنها به بیمارستان بروی؟ ممکن است چشم‌هایت را از دست بدهی.      - صلاح نبود.      تعجب کردم: چی؟ از اینجا ماندن که بهتر بود. اینجا حتی وسایل کمک‌های اولیه هم نداریم و با فشار دست می‌خواهیم خون‌ریزی را بند بیاوریم.      پرسیدم: شما با هم اسیر شدید؟      گفت: من و میرظفرجویان و مجید جلال‌وند و عبداللهباوی با هم بودیم.      به آرامی گفت: عراقی‌ها کجا هستند؟      - آن طرف ایستاده‌اند.      - صدای ما را می‌شنوند؟ چند نفرند؟      - چرا می‌پرسی؟      - در یک فرصت مناسب کیفم را از جیب شلوارم بیرون بکشید و آن را از بین ببرید. اگر آن را از بین ببرید راحت می‌شوم و درد چشمانم را تحمل می‌کنم.      - مگر شما را تفتیش نکردند؟ مگر جیب‌های شما را خالی نکردند؟ شما اسلحه دارید؟      گفت: نه، چندتا ماشین را با هم گرفتند. چون مجروح بودم فقط دست‌هایم را بستند و اینجا انداختند.      کفش‌های خواهر بهرامی، کفش‌های سفید تابستانی پرستاری بود که روی سطح آن سوراخ‌های ریزی داشت. هردویمان در یک وضعیت نشسته بودیم. پاها را جفت کرده و زانوها را در بغل گرفته بودیم. نگاهمان به زمین خیره بود. به همه چیز فکر می‌کردم، به گذشته و به آینده‌ی نامعلومی که در پیش داشتم.      بی اختیار از روی زمین دانه دانه سنگریزه بر می‌داشتم و در سوراخ‌های کفش‌های او فرو می‌کردم. تمام سطح کفش‌های خواهر بهرامی پر شده بود از سنگریزه. وقتی هر دو کفش‌ها از سنگریزه پر شده یکباره گفت: راستی چی شد منو مریم معرفی کردی، آخه اسم خواهرم مریمه، من می‌تونم هر اسمی داشته باشم به جز مریم!      - طوری نیست منم اسم خواهرم مریمه، اسم کوچیکت چیه؟      - شمسی      - ولی از این به بعد تو می‌شی‌خواهرم و من تو رو مریم صدا می‌کنم.      مریم انگار که به خواهر کوچکترش می‌توپد گفت: معصومه تو چه بی‌خیالی! می‌بینی که اسیر دشمن شدیم اما تو یاد بچگی‌هات افتادی؟ دلت می‌خواد سنگ‌بازی کنی؟ تقریباً نیم ساعته داری سنگریزه توی این کفش‌ها فرو می‌کنی. متوجه نشدی این سرباز عراقی نزدیک اومد و نگاه کرد ولی چیزی نفهمید و رفت.      سرم را چرخاندم. دیدم راست می‌گوید؛ سرباز عراقی نگاه و لوله‌ی تفنگش را از ما برگردانده بود. حالا فرصت خوبی بود. کمی به مجروح نزدیک شدم. دستم را در جیبش فرو بردم و هرچه بود در آوردم. کاغذها را خواندم؛ نامه‌ای مربوط به ستاد جنگ به همراه یک قرآن کوچک جیبی (جزء سی‌ام قرآن) بود.      گفتم: اینکه قرآنه، اون کاغذا هم نامه‌ی ستاد جنگه.      گفت: معطل نکن، کارت شناسایی‌ام تو جیب عقب شلوارمه.      به آرامی و بدون چرخش سر، در پناه مریم با یک دست سنگریزه بر می‌داشتم و با دست دیگر کارت شناسایی را بیرون کشیدم. روی کارت نوشته بود دکتر هادی عظیمی، درجه: سرهنگ، پست: رئیس بیمارستان نیروی دریایی خرمشهر.      منبع : قارس


گروه حماسه و مقاومت فارس- وقتی ما را داخل گودال انداختند، برادرها جا باز کردند. روی دست و پای همدیگر نشستند تا ما دو تا راحت بنشینیم و معذّب نباشیم. سربازهای عراقی که این صحنه را دیدند، به آنها تشر زدند که چرا جا باز می‌کنید و روی دست و پای هم نشسته‌اید و با اسلحه‌هایشان برادرها را از هم دور می‌کردند.


نگاه‌های چندش آور و کش‌دارشان از روی ما برداشته نمی‌شد. یکباره یکی از برادرها که لباس شخصی و هیکل بلند و درشتی داشت با سر تراشیده و سبیل‌های پرپشت، بلند شد و با لهجه‌ی غلیظ آبادانی، جواد را صدا کرد و گفت: هرچی گفتم راست و حسینی براشون ترجمه کن تا شیرفهم بشن!


رو به سربازهای بعثی کرد و گفت: به من می‌گن اسمال یخی، بچه‌ی آخر خطم نگاه به سرم کن ببین چقدر خط خطیه، هرخطش برای دفاع از ناموسمونه. ما به سر ناموسمون قسم می‌خوریم، فهمیدی؟ جوانمرد مُردن و با غیرت و شرف مُردن برای ما افتخاره.


دست به سبیلش برد و یک نخ از آن را کند و گفت: ما به سبیلمون قسم می‌خوریم. چشمی که ندونه به ناموس مردم چطوری نگاه کنه مستحق کور شدنه.


وقتی شما زن‌ها رو به اسارت می‌گیرید یعنی از غیرت و شرف و مردانگی شما چیزی باقی نمونده که بتونه معنی ناموس رو بفهمه و غیرت رو معنی کنه. شرف پیش شما به پشیزی نمی‌ارزه. این چه مسلمانیه، آی مسلمان‌ها...

.

.

.

.

.

.

.


ادامه مطلب



ادامه نوشته

مستند جوان‌ترین شهید اهل سنت در دفاع مقدس ساخته می‌شود

مستند زندگی شهید ۱۲ ساله «سبیل اخلاقی» به عنوان نوجوان‌ترین شهید اهل سنت در دفاع مقدس ساخته می‌شود.

    مستند زندگی شهید ۱۲ ساله «سبیل اخلاقی» به عنوان نوجوان‌ترین شهید اهل سنت در دفاع مقدس ساخته می‌شود.      به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس(باشگاه توانا)، مستند زندگی شهید 12 ساله «سبیل اخلاقی» به عنوان نوجوان‌ترین شهید اهل سنت در دفاع مقدس به همت گروه مستندسازی منتظران شهادت ساخته می‌شود؛ این گروه علاوه بر این در نظر دارد مستند زندگی شهدای مظلوم سیستان و بلوچستان را به تصویر بکشد.      به گزارش فارس، سبیل سوم تیر ماه 1353 در نیکشهر استان سیستان و بلوچستان به دنیا آمد؛ او تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواند و برای کمک کردن به پدرش وارد زمین‌های کشاورزی شد؛ با شروع جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران، او 7 ساله بود که به عضویت بسیج عشایر درآمد.      سَبیل بارها می‌خواست به جبهه برود اما سن و سالش کم بود و پدرش اجازه نمی‌داد، اندام درشتی هم نداشت؛ خان‌محمد اخلاقی پدر پیر و مهربان شهید «سبیل اخلاقی» می‌گوید:      پسرم برای رفتن به جبهه لحظه‌شماری می‌کرد، سال 64 که کشور درگیر جنگ بود و از سویی دیگر ضدانقلاب در نقاط مختلف سیستان و بلوچستان هم غائله می‌کردند. یک روز «سَبیل» آمد و      گفت: «می‌خواهم به جبهه بروم، امام دستور دادند که برای اعزام به جبهه هر کس می‌تواند، برود، من می‌خواهم بروم و احتیاج به رضایت شما دارم» من هم به پسرم گفتم: «برو خاک ما را از دست بیگانگان و دشمنان انقلاب نجات بده».      و سرانجام سبیل اخلاقی آذر سال 1364 به جبهه اعزام شد و پس از رزم در جبهه حق علیه باطل در منطقه جنوب به شهادت رسید.

ادامه نوشته

من دفتر آسیدعلی خامنه‌ای را امضا می‌کردم



به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، یکی از بهترین روش‌ها برای ثبت و ضبط یک دوران و تاریخ یک ملت جمع آوری خاطرات افرادی است که خود در آن مقطع حضور داشته و وسط ماجرا بوده اند.

افرادی که در کنار حضور خود، ذهن خلاق و روشنی از ماجرا دارند و می‌توانند آن را بیان کنند. دفاع مقدس و انقلاب اسلامی دو برهه مهم و درخشان تاریخ ملت ایران است که به لطف خدا اخیرا در ثبت هر چه واقعی تر آن توجه بیشتری نسبت به قبل شده است.

مطلب زیر برگرفته از کتاب « سیری در سفر » است که حجت الاسلام شیخ علی حبیبی یکی از مبارزین دوره انقلاب و رزمنده زمان جنگ به بیان خاطرات خود پرداخته است. یکی از خاطرات وی در ادامه مطلب می‌آید.



***



خاطره دیگر از آقای نواب و برادران مشهدی مقیم ایرانشهر، اطلاع پیدا کردم که اصغر خان بامری در سال 1351-1352، میزبان آقا سیدعلی خامنه‌ای(حفظه‌‌الله) بوده است. ناگفته نماند که در این زمان، حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای، رئیس جمهور بودند (سال 1364).


به همین دلیل بنده کنجکاو شدم تا ملاقاتی داشته باشم. برای دیدن اصغرخان بامری. با مسئول جهاد به جلگه چاه هاشم (180 کیلومتری ایرانشهر) به راه افتادیم و تا جایی پیش رفتیم که ایشان گفت: من دیگر نمی‌آیم، چون اگر جلوتر بیایم اشرار مرا شناسایی می‌کنند.


از این به بعد، همراه با یک راهنما با تراکتور از آب رودخانه رد شدیم و بعد از مقداری پیاده روی، به قلعه اصغر خان بامری رسیدیم. فریاد زدیم آشنا، آشنا.


که ناگهان به طرف ما تیر شلیک شد تا اینکه همراهم را دستگیر کردند. من عمامه‌ام را از سر برداشتم و به فرزند خان گفتم: من طلبه‌ای تبلیغاتی هستم و برای فرا رسیدن سالگرد پیروزی انقلاب و دیدار و گفتگو با میزبان سیدعلی خامنه‌ای آمده‌ام. فرزند خان، با شنیدن این مطلب، به افراد مسلح دستور داد که بنشینند و شلیک نکنند.


سپس مرا نزد خان بردند. جناب اصغر خان پس از احوالپرسی، شروع به صحبت کرد و گفت: این فرد که همراه شماست، کیست؟ گفتم: او فقط راهنماست و از جانب او خاطر جمع باشید.


حدودا 50 نفر بودند، من در مورد وحدت با آنان صحبت کردم و در خاتمه گفتم: من به دو دلیل به اینجا آمده‌ام، یکی به علت سالگرد 22 بهمن و دیگر اینکه برای دیدار میزبان سیدعلی خامنه‌ای، خان پس از شنیدن خوشحال شد و از تیر اندازی نگهبان‌ها و برخوردشان با ما بسیار عذرخواهی کرد.


اصغرخان گفت: ما زراعت خوبی داریم و افراد کشاورز هم داریم ولی به علت ناامنی نمی‌توانیم کشاورزی کنیم.


از او پیرامون زمان تبعید رهبری پرسیدم، اصغرخان گفت: من دفتر آسیدعلی خامنه‌ای را امضاء می‌کردم و ژاندارمری افراد ملاقات کننده را زیر نظر داشت، البته افراد دیگری نیز به اینجا تبعید شده بودند که آنها را نام برد.


او گفت: من برای دیدار آقا به تهران رفتم و و قتی ایشان متوجه شد من پشت در اتاقش هستم به استقبالم آمد.

به اصغرخان گفتم: آیا آقا نسبت به آن وقت‌ها تغییر کرده یا نه؟ ایشان گفتند: اصلا تغییری نکرده و ریاست و مقام او را عوض نکرده است. و ادامه داد: من وقتی در تهران به اتاق آقا رفتم و مشکل منطقه را عرض کردم، ایشان فرمودند: خودتان کمک کنید تا مشکلات منطقه حل شود.


در پایان صحبت به این نتیجه رسیدم که آقا (رهبر) چه در ایرانشهر باشد و یا امام جماعت مسجد کرامت مشهد مقدس باشد و یا در نزد اصغر خان بامری باشد هیچ تغییری نمی‌کند و اعمال و رفتارش برای خداست و به هیچ وجه عوض نمی‌شود؛ و هر چه زمان می‌گذرد تواناتر می‌شود و فتنه‌های متعدد را در نطفه خفه می‌کند.




پیشوازی از جنس ولایت


بر روی تصور کلیک کنید تا عکس بزرگ شود.


پیشوازی از جنس ولایت

یاد باد آن روزگاران یاد باد


ادامه نوشته

شهیده منیره سیف

حاج ابراهیم سیف که خود یکی از رزمندگان افتخار آفرین هشت سال دفاع مقدس است نحوه شهادت دخترش را اینگونه بیان می‌کند:   منیره دختر نو عروسم که فقط ۱۷ سال سن داشت عاشق ولایت وحضرت امام خمینی (ره) بود وبرای پیروزی انقلاب و ورود حضرت امام به ایران قبل از انقلاب روزه و خیرات نذر کرده بود   و با پیروزی انقلاب جذب کارهای فرهنگی، تربیتی و قرآنی در بسیج شد و در آن دوران حلقه‌ای از دختران انقلابی آن زمان را به دور خود جمع کرده بود.   منافقین کوردل او را با چند نامه تهدید به ترور کرده بودند و به او گفته بودند دست از امام و انقلاب بردار وگرنه تو را ترور می‌کنیم که او توجه‌ای به نامه‌های تهدید آمیز آنها نکرد   و در آخر نیز به خاطر عقیده‌اش و حمایت از امام و انقلاب توسط آنها با نارنجک ترور شد .     اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم واهلک عدوهم اجمعین


حاج ابراهیم سیف که خود یکی از رزمندگان افتخار آفرین هشت سال دفاع مقدس است نحوه شهادت دخترش را اینگونه بیان می‌کند:


منیره دختر نو عروسم که فقط ۱۷ سال سن داشت عاشق ولایت وحضرت امام خمینی (ره) بود وبرای پیروزی انقلاب و ورود حضرت امام به ایران قبل از انقلاب روزه و خیرات نذر کرده بود


و با پیروزی انقلاب جذب کارهای فرهنگی، تربیتی و قرآنی در بسیج شد و در آن دوران حلقه‌ای از دختران انقلابی آن زمان را به دور خود جمع کرده بود.


منافقین کوردل او را با چند نامه تهدید به ترور کرده بودند و به او گفته بودند دست از امام و انقلاب بردار وگرنه تو را ترور می‌کنیم که او توجه‌ای به نامه‌های تهدید آمیز آنها نکرد


و در آخر نیز به خاطر عقیده‌اش و حمایت از امام و انقلاب توسط آنها با نارنجک ترور شد .




اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم واهلک عدوهم اجمعین



حاج ابراهیم سیف که خود یکی از رزمندگان افتخار آفرین هشت سال دفاع مقدس است نحوه شهادت دخترش را اینگونه بیان می‌کند:   منیره دختر نو عروسم که فقط ۱۷ سال سن داشت عاشق ولایت وحضرت امام خمینی (ره) بود وبرای پیروزی انقلاب و ورود حضرت امام به ایران قبل از انقلاب روزه و خیرات نذر کرده بود   و با پیروزی انقلاب جذب کارهای فرهنگی، تربیتی و قرآنی در بسیج شد و در آن دوران حلقه‌ای از دختران انقلابی آن زمان را به دور خود جمع کرده بود.   منافقین کوردل او را با چند نامه تهدید به ترور کرده بودند و به او گفته بودند دست از امام و انقلاب بردار وگرنه تو را ترور می‌کنیم که او توجه‌ای به نامه‌های تهدید آمیز آنها نکرد   و در آخر نیز به خاطر عقیده‌اش و حمایت از امام و انقلاب توسط آنها با نارنجک ترور شد .     اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم واهلک عدوهم اجمعین


حاج ابراهیم سیف که خود یکی از رزمندگان افتخار آفرین هشت سال دفاع مقدس است نحوه شهادت دخترش را اینگونه بیان می‌کند:   منیره دختر نو عروسم که فقط ۱۷ سال سن داشت عاشق ولایت وحضرت امام خمینی (ره) بود وبرای پیروزی انقلاب و ورود حضرت امام به ایران قبل از انقلاب روزه و خیرات نذر کرده بود   و با پیروزی انقلاب جذب کارهای فرهنگی، تربیتی و قرآنی در بسیج شد و در آن دوران حلقه‌ای از دختران انقلابی آن زمان را به دور خود جمع کرده بود.   منافقین کوردل او را با چند نامه تهدید به ترور کرده بودند و به او گفته بودند دست از امام و انقلاب بردار وگرنه تو را ترور می‌کنیم که او توجه‌ای به نامه‌های تهدید آمیز آنها نکرد   و در آخر نیز به خاطر عقیده‌اش و حمایت از امام و انقلاب توسط آنها با نارنجک ترور شد .     اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم واهلک عدوهم اجمعین

لبخــند رهــبري بــراي ما



گلشيــفته بــراي شمــا ، ننــه علــي بــراي ما ، آمريکــا براي شــما ، روستــاي بشــاگرد بــراي ما ، اصــغر بــراي شمــا

همــان دهنــمکي بــراي ما ، اســکار بــراي شــما ، جشــنوار عمــار هــم بــراي ما ،  مــدهاي روز بــراي شــما.  چــادر زهــرا(س) هــم بــراي ما ، ادکــلن ديــويــدف بــراي شمــا ، عــطر حــرم بــراي ما ، تبــريک وزارت امــورخــارجه آمــريکــا بــراي شمــا ، فقــط و فقــط لبخــند رهبـــری بــراي ما


      گلشيــفته بــراي شمــا ، ننــه علــي بــراي ما ، آمريکــا براي شــما ، روستــاي بشــاگرد بــراي ما ، اصــغر بــراي شمــا      همــان دهنــمکي بــراي ما ، اســکار بــراي شــما ، جشــنوار عمــار هــم بــراي ما ،  مــدهاي روز بــراي شــما.  چــادر زهــرا(س) هــم بــراي ما ، ادکــلن ديــويــدف بــراي شمــا ، عــطر حــرم بــراي ما ، تبــريک وزارت امــورخــارجه آمــريکــا بــراي شمــا ، فقــط و فقــط لبخــند رهبـــری بــراي ما

شیــر زنان روزگار


شیــر زنان روزگار

جواب منطقی شهید دیالمه به دختری بدحجاب


جواب منطقی شهید دیالمه به دختری بدحجاب


جواب منطقی شهید دیالمه به دختری بدحجاب

مضرات زنان زیبا برای سلامت مردان !


دانشمندان اعلام کردند ملاقات با یک زن زیبا می‌تواند برای سلامت شما مضر باشد.

 


تلگراف نوشت: نتایج یک تحقیق در دانشگاه والنسیا نشان می‌دهد که ملاقات با یک زن زیبا باعث افزایش هورمون استرس موسوم به کورتیزول در بدن انسان می‌شود.


این هورمون تحت تاثیر استرس‌های فیزیکی و روانی در بدن انسان تولید می‌شود که می تواند در نهایت منجر به بیماری‌های قلبی شود.

برای بررسی این موضوع ، محققان از 84 دانش‌آموز مذکر خواستند که هر کدام در یک اتاق نشسته و مشغول حل یک پازل شوند.در این اتاق دو غریبه که یک مرد و یک زن هم بودند نشسته بودند.


دانشمندان متوجه شدند زمانی که فرد غریبه مونث اتاق را ترک می‌کند و دو مرد در کنار یکدیگر باقی می‌مانند میزان هورمون استرس آ‌ن‌ها تغییری نمی کند ، اما زمانی که فرد مذکر اتاق را ترک می‌کند ، میزان هورمون استرس در شخص افزایش پیدا می‌کند.

کورتیزول در دوزهای کوچک می‌تواند تاثیرات مثبتی در بدن داشته باشد و میزان هوشیاری و سلامت کلی بدن را افزایش دهد .اما در صورتی که این هورمون به طور مداوم در بدن انسان باشد می‌تواند منجر به بروز بیماری‌های پزشکی مانند بیماری‌های قلبی ، دیابت و فشار خون بالا شود.

 

 

اول یه سؤال:
آیا باز هم کسی هست که ادعا کنه : با حذف حجاب و پوشش در دنیای غرب، روابط بین مردان و زنان عادی شده!

 

دوم:
با دیدن این خبر هم خوشحال شدم، هم ناراحت!

خوشحال شدم چون می بینم یافته های علمی یکی پس از دیگری، صحت آموزه های اسلامی رو تایید می کنند. و به قول معروف "مدعیان دانایی تازه دارن میرسن به درستی حرفایی که هزار و چهارصد سال پیش اسلام گفته بود."

 

بذارین در اینجا دو نمونه ی مرتبط با بحثمون بگم، خیلی حال میده:

 

حضرت محمد (ص) فرمود : شیطان به حضرت موسی (ع) گفت : ای موسی ! با زنی که به تو محرم و یا حلال نیست خلوت مکن ( تنها مباش ) ، به خاطر آنکه هیچ مردی با زن نامحرمی خلوت نمی کند ، مگر این که من همراه آن دو هستم. ( و خودم شخصا آن دو را برای گناه و رابطه نامشروع تحریک و وسوسه می کنم )

 

بحارالانوار جلد 13 صفحه 350

مولا علی (ع) می فرماید : اختلاط و گفتگوی مردان با زنان نامحرم سبب نزول بلا و بدبختی خواهد شد ، و دلها را منحرف میسازد.
بحارالانوار جلد 74 صفحه 291

 

و اما ناراحت شدم؛
چون آدم وقتی فلسفه ی دستورات الهی رو بدونه ناخودآگاه ممکنه رنگ تعبّدی کارهاش کم بشه.
در "عبادت" و احساس بندگی لذتی هست که هرگز در "خودخواهی" وجود نداره. کسی که برای رضای خدا و به عشق او "روزه" میگیره کجا و کسی که برای تناسب اندام، سختی رعایت "رژیم غذایی" رو تحمل میکنه کجا؟!

 

نمی خوام بگم که دونستن فلسفه و فواید دستورات دینی بده. بلکه خیلی هم خوبه؛ و باعث بالا رفتن اطمینان قلبی میشه. اما به شرطی که بعد از دونستن فواید این دستورات باز هم کارهای خوبمون رو برای خدا انجام بدیم نه برای سود مادی خودمون؛ و این، کمی کار رو سخت میکنه!

 

کاری که بدون اخلاص انجام بشه قطعا از نتایج معنوی بی بهره میشه و فقط به نتایج مادی میرسه اما کاری که با اخلاص و فقط برای رضای خدا انجام بشه هم از نتایج معنوی با بهره میشه و هم به نتایج مادی و دنیایی میرسه.

 

امام صادق(ع) فرمود: «النّظرة سهمٌ من سهام ابلیس مسمومٌ مَن ترکها للّه لا لغَیره اعقبه اللّه ایماناً یجد طعمه؛

نگاه (به نامحرم) تیر زهرآلوده اى از تیرهاى شیطان است. هر کس آن را براى خدا ترک کند نه بخاطر غیر او، خدا ایمانى به او مى دهد که مزّه آن را مى چشد

من لا یحضره الفقیه ، ج 4، ص 11.


فرهنگ رزمندگان عاشورایی بود


فرهنگ رزمندگان عاشورایی بود

یکشنبه 18 آبان ماه 1359 مصادف شده بود با اول محرم 1401، یعنی تنها 40 روز از تهاجم رسمی عراق به مرزهای قانونی جمهوری اسلامی ایران می‌گذشت و این تهاجم تا یکشنبه 23 مرداد ماه 1367، اول محرم1409 جبهه نُه بار، ماه عزای محرم را تجربه کرد.


ادامه مطلب


مرگ بر آمریکا با صدای حامد زمانی / صوت


      به گزارش جام نیوز، حضور پرشور جوانان ایرانی به حدی بود که تقریبا نیمی از جمعیت به روی پله ها و بر روی زمین نشسته بودند چند صد نفر نیز بیرون از سالن از طریق ویدئو پروجکشن مراسم را تماشا می کردند.     دانلود ترانه


به گزارش جام نیوز، حضور پرشور جوانان ایرانی به حدی بود که تقریبا نیمی از جمعیت به روی پله ها و بر روی زمین نشسته بودند چند صد نفر نیز بیرون از سالن از طریق ویدئو پروجکشن مراسم را تماشا می کردند.

 




دانلود ترانه "مرگ بر آمریکا" با صدای حامد زمانی


متن شعر:
مرگ بر تازیانه ها
تازیانه های بی امان
به گرده های بی گناه بردگان
مرگ بر مرگ ناگهانی صد هزار زندگی
در یکی دو ثانیه
با سقوط علم از آسمان
مرگ بر کشتن جوانه ها
مرگ بر انتشار سم در زلال رودخانه ها
مرگ بر فصاحت دروغ
مرگ بر بوق های بوق
مرگ بر سیم های خاردار و کشتزارهای بیم
مرگ بر گورهای دسته جمعی و بندهای انفرادی زمین
مرگ بر بریدن نفس
مرگ بر قفس
مرگ بر شکوه خار و خس
مرگ بر هوس
مرگ بر حقوق بی بشر
مرگ بر تبر
مرگ بر شراره های شر
مرگ بر سفارت شنود
مرگ بر کودتای دور
زندگی باد زندگی او
زنده باد زندگی من، تو، ما
یک کلام… مرگ بر آمریکا
مرگ بر ابولهب
مرگ بر یزید و شمر و ابن سعد
مرگ بر زاده‌ی زیاد
بگو بلند: بیش باد
مرگ بر قطعنامه های بستن فرات، قحط آب
مرگ بر تیر مانده بر گلوی کودک رباب
مرگ بر قطع خنده های روشن علیرضا
مرگ بر گلوله ای که خط کشید روی خاطرات آرمیتا
یک کلام…مرگ بر آمریکا