شهید صفدر نیک نژاد

 

شهید صفدر نیک نژاد, شيراز, وصیت نامه شهید صفدر نیک نژاد

 

از همسر مهربانم که از اول زندگي هميشه يار و ياور و غمخوار و مددکار من بوده است مي خواهم که فرزندانم را خوب تربيت کنند و دخترانم را زينب وار تربيت کند . 

ادامه نوشته

خوشحالی شیرودی برای چه بود؟



شیرودی در حالی که هیچ اثری از غرور و خودخواهی در وجودش نبود، سرش را پایین انداخت و با آرامش دستی بر شانه‌ام زد و گفت: فکر نکن که شیرودی کاری انجام داده است.


*******************************************


      به گزارش خبرنگار حماسه و  مقاومت  فارس (باشگاه توانا)، خلبان شهید شیرودی از جمله خلبانان شجاعی بود که در طول دوران دفاع مقدس با اتکاء به نیروی ایمان، خالق حماسه های فراوانی شد. مطلب زیر بیان یکی از فداکاری ها و شجاعت های اوست .      *************      در یکی از عملیات‌های مهم و سرنوشت ساز در منطقه سرپل ذهاب، کمک خلبان شیرودی بودم. همزمان خلبان حسین علیپور و اسد آمندخت هم با بالگرد ضد تانک «تاو» ادوات زرهی دشمن را شکار می‌کردند. نیروهای عراقی پس از پیشروی و اشغال مواضع ما در منطقه عملیات «دشت دیره» و «تنگ قاسم آباد» با ایجاد موانع و حفر سنگرهای تانک، دست به شگرد خاصی زده بودند. آنها تانک‌ها را پشت سنگر و درون گودال‌ها در یک ردیف گذاشته بودند که فقط لوله‌ تانک‌ها دیده می‌شد. این روش، کار ما را بسیار سخت و مشکل می‌کرد؛ زیرا هدف یابی و هدایت موشک در این گونه موارد بسیار سخت و تا حدی غیرممکن بود. آن‌ها با این شگرد نیروهای ما را زمین‌گیر کرده بودند؛ طوری که عملا کاری از بالگردهای ما ساخته نبود.      در چند مرحله از عملیات سعی کردیم آن‌ها را از پشت سنگرهای نفوذناپذیرشان بیرون بکشیم و منهدم کنیم! اما هربار ناموفق‌تر از گذشته به پایگاه برمی‌گشتیم.      یک شب که تاریکی همه جا را فراگرفته بود و صدای ریزش دانه‌های باران درون ناودان‌های حلبی آهنگ خوشی را می‌نواخت، و آرام آرام با شرشر و شدت بیشتری بر زمین خشک و تشنه منطقه می‌نشست، صدای گوش نواز باران خلبان شیرودی را چنان خوشحال کرد که مشتش را گره کرد و در هوا کوبید و لبخند‌زنان گفت: آن چیزی که می‌خواستیم شد!      خوشحالی او باعث تعجب همه‌ی ما بود. صبح زود که هوا هنوز روشن نشده بود، آماده پرواز شدیم. بعد از پرواز در آسمان «ده نسار» وارد منطقه‌ «کاسه کبود» شدیم. آسمان نیمه ابری، هوای پاک و زلال و زمین گل‌آلود در انتظار ما بود. کم‌کم به مواضع دشمن نزدیک شدیم‌. حالا خوشحالی دیشب شیرودی را درک می‌کردیم! زمین گل ‌آلود و ریزش باران سیل‌آسا کار ما را آسان کرده بود.      آب، درون سنگرهای حفر شده رفته و گودال‌های مملو از آب باعث شده بود تانک‌ها به زحمت بتوانند از گودال‌های کنده شده بیرون بیایند. دراین شرایط همه چیز برای شلیک موشک‌های ما آماده بود. تانک‌های فرو رفته در گل طعمه‌ لذیذی برای موشک‌های تاو بودند!      شیرودی از علی‌پور خواست برای شکار آماده باشد و شرایط را برای موشک‌های اسد آمندخت مهیا سازد.      ما هم از مسیر دیگری برای سرگرم کردن تانک‌ها وارد مهلکه شدیم.حس و حال عجیبی داشتیم، بالگرد ما مسلّح به گلوله‌ها و راکت‌هایی بود که بر بدنه‌ پولادین و محکم تانک‌ها اثر نمی‌کرد، اما باید آن‌ها را مشغول می کردیم تا دوستان با موشک‌های تاو آن‌ها را یکی یکی شکار کنند. با عبور از چند تپه ماهور به «تنگ کورک» رسیدیم و به تانک‌های دشمن نزدیک شدیم.      شیرودی وقتی فهمید خلبان علی‌پور در جای مناسبی آماده‌ عملیات است، با شلیک چند گلوله به سمت ادوات زرهی دشمن حمله را آغاز کرد، همزمان با اصابت هر موشک آمندخت بر پیکر تانک‌های متجاوز، صدای تکبیر علی‌پور از رادیو به وضوح شنیده می‌شد.      خلبان شیرودی به هر کدام از بچه‌ها لقبی داده بود و هر کسی را با آن لقب صدا می‌زد، ایشان به شهید هادیان می‌گفت: آقا شیره و خلبان صفر پایخان را پلنگ صدا می‌زد.      مرحله‌ دوم عملیات را آغاز کردیم. خلبان شیرودی رو به من کرد و گفت: علی‌خان آماده‌ای؟      با اشاره‌ سر جواب مثبت دادم و نیم نگاهی به من انداخت و گفت: مراقب اطراف باش.      ابتدا گردش در سطوح زمین انجام دادیم و سپس از پشت تپه‌های باران خورده آرام‌آرام بالا آمدیم و دقیقا روبروی تانک‌های دشمن قرار گرفتیم. زمین گل‌آلود باعث ماندن و کندی حرکت تانک‌ها شده بود. خدمه‌ تانک‌های مانده در گل با چرخاندن جک، زمین و آسمان را به گلوله بسته بودند، زیاد به آن‌ها نزدیک بودیم از چپ و راست به سمت ما و تپه شلیک‌ می‌کردند.      ترس چون جغدی در درونم رخنه کرده بود. با ترس و دقت و با چشم‌های نگران به اطراف نگاه می‌کردم، ناگهان دیدم چهار موشک هم‌ چون شهابی به سمت ما در حرکت هستند، با فریاد گوش‌خراشی گفتم: موشک! موشک!      مرگ را در یک قدمی خود حس کردم، احساس ناخوشایندی داشتم، انگار روح از بدنم در حال خارج شدن بود! با کلماتی جویده جویده شده تکرار می‌کردم: چه ...چهار... چهارتا.      خلبان شیرودی با فریادم با گردشی تند بالگرد را به پشت تپه کشاند و موشک‌ها سوت کشان در درون تپه‌ خاکستری آرمیدند. نفس راحتی کشیدم، اما دیری نپایید که با اصابت موشک و شلیک گلوله‌ها و نزدیکی ما به سطح زمین و گل و لای زیادی به هوا رفت و روی شیشه‌‌‌‌‌ کابین نشست و دید ما را کور کرد.      در شرایط سختی قرار گرفته بودیم، خلبان شیرودی با آرامش و خونسردی گفت: علی جان نترس! چون بیشتر برای او نگران بودم، خودم را جمع و جور کردم،‌ لرزش صدایم را با چند سرفه کنترل کردم و گفتم: از این می‌ترسم که اتفاقی برای تو بیفتد.      مکثی کرد و لحظه‌ای نگاهش را به سقف بالگرد گرفت و گفت: تو نگران من نباش، خودم می‌دانم چه روزی خواهم مرد و آن لحظه را به خوبی حس می‌کنم.      خلبان علی‌پور که تمام موشک‌ها را شلیک کرده بود، اعلام عقب‌نشینی کرد. ما هم کارمان را انجام داده بودیم و باید بر‌می‌گشتیم. همین که کمی از تپه فاصله گرفتیم‌، آتش توپخانه و کاتیوشای دشمن هم‌چون تگرگ بهاری در اطرافمان باریدن گرفت. وضع به حدی خطرناک و نگران‌کننده بود که خلبان علی‌پور با دیدن ما از بازگشت به پایگاه منصرف شد و اعلام کمک کرد. کاری از کسی بر نمی‌آمد و ما در حلقه‌ی آتش دشمن گرفتار شده بودیم.      تمام راه‌های فراروی ما بسته و شیشه‌های بالگرد گل‌آلود و دید ما کور بود، حلقه تنگ گلوله‌های دشمن که از چپ و راست به سمت ما آتش گشوده بودند، هر لحظه تنگ‌تر می‌شد و عراقی‌ها ما را در تنگنا قرار داده بودند. شیرودی با شجاعت و تفکری که در فرماندهی و هدایت جنگ داشت، کمی بالگرد را به سمت تپه‌ مجاور پایین کشید.      او که قلبی بسیار مهربان و رئوف داشت. وقتی که شرایط سخت و غیرقابل پیش‌بینی را دید، برای لحظه‌ای پشت تپه بر زمین نشست و مانند هر فرماندهی که در موقع حساس به زیر دستش دستور می‌دهد، گفت: خیلی زود پیاده شو!؟      من که حسابی گیج شده بودم، از او پرسیدم: چرا؟      با خونسردی و متانت خاصی که در کلامش نهفته بود، گفت: فرار از این مهلکه غیرممکن است، تو برو به سمت دره و فرار کن، به علی‌پور هم اطلاع می‌دهم به سراغت بیاید. من هم با این مقدار مهمات عراقی‌ها را سرگرم می‌کنم تا شما فرار کنید.      چشم در چشمش دوختم، همه چیز حتی خودم و ترس را فراموش کردم. اشک در چشمانم حلقه زده بود و بغض سنگینی گلویم را می‌فشرد. با شهامت و شجاعتی که تا آن لحظه درخود سراغ داشتم، گفتم: تا زمانی که تو در داخل کابین بالگرد نشسته‌ای، من هم کنارت می‌مانم.      لبخند تلخ و کمرنگی بر لبش نشست، سرش را تکان داد و از زمین ارتفاع گرفت و آماده‌ فرار از حلقه‌ی محاصره‌ دشمن شد.      توصیف آن لحظاتی که بر ما گذشت، بسیار سخت است. شاید عراقی‌ها هم فکر می‌کردند در محلی که ما ایستاده‌ایم، ارتش ایرانی تجمع کرده است!؟ و شاید به همین دلیل با تمام توان و قدرتشان به ما شلیک می‌کردند. گلوله‌های توپ و کاتیوشا مثل نقل و نبات از آسمان می‌بارید!      ما درست روی تپه ایستاده بودیم و گاهی به عقب و جلو و بالا و پایین حرکت می‌کردیم و هر از گاهی رگباری به سمت ادوات دشمن می‌بستیم.      شلیک گلوله‌های خمپاره بر روی تپه از گل و لای زمین عبور کرده و به خاک خشک رسیده بود! همچنان با دیدی بسیار کم از شیشه‌ی گل‌آلود به بیرون نگاه می‌کردیم.      گرد و غبار زیادی همراه با انفجارهای سنگین اطراف ما را تاریک و کور کرده بود و جایی را به درستی نمی‌دیدم، مثل این‌که به آخر خط رسیده بودیم! اما خلبان شیرودی بیدی نبود که با این بادها بلرزد و دست و پایش را گم کند، تا آن روز هیچ‌وقت آن‌چنان مانوری که شیرودی انجام داد، ندیده و نشنیده بودم، فقط لطف خدا و تجربه‌ی بسیار بالایی یک فرد می‌توانست عامل چنین کار بزرگی باشد.      اصلا ندانستم و نفهمیدم که او چه کرد؟! لحظه‌ای که خیلی نزدیک به زمین بودیم، ملخ بالگرد بوته‌ها را نشان گرفته بود و خار و خاشاک را درو می‌کرد،‌ درختچه‌ها و بوته‌های خشکیده بر تپه را می‌لرزاند. اگر دستمان را دراز می‌کردیم، به راحتی می‌توانستیم مشتی خاک از زمین برداریم،‌ بدنه‌ فلزی بالگرد در اثر فشار زیاد به شدت می‌لرزید،‌ مانور آن‌قدر تند، سریع و خطرناک انجام شد که خلبان بالگرد نجات، پشت رادیو، خلبان علی‌پور را صدا کرد و گفت: شیرودی را زدند! هر بالگرد یا وسیله‌ پروازی با توجه به قدرت موتور، ملخ، وزن بالگرد، گرما و سرما و دیگر عوامل در اندازه‌ی محدودی قادر به انجام مانور است و اگر فشار بیش از حدی بر آن وارد شود، باعث سقوط می‌شود و تنها تخصص و تجربه‌ی بالا و حرفه‌ای بودن خلبان می‌تواند درصد بروز سانحه را کمتر کند.      کاری که شیرودی انجام داد، چیزی مافوق تصور بود، در میان آن همه گلوله حداقل باید چند تایی به ما اصابت می‌کرد. پس از فرار از مهلکه و بازگشت به پایگاه هوانیروز کرمانشاه از شیرودی پرسیدم: با چه تدبیری توانستی ما را نجات دهی؟      شیرودی درحالی که هیچ اثری از غرور و خودخواهی در وجودش نبود، سرش را پایین انداخت و با آرامش دستی بر شانه‌ام زد و گفت: فکر نکن که شیرودی کاری انجام داده است. خودت دیدی در چه مهلکه‌ای گیر افتاده بودیم، نه من و نه هیچ خلبان دیگری قادر به فرار از آن محل نبود، اما کسی وجود دارد که قادر است در هر حال و وضعیتی هر کسی را بخواهد نجات دهد!      راوی:سرهنگ خلبان علی میلان شیخ کانلو  منبع : خبرگزاری فارس



      به گزارش خبرنگار حماسه و  مقاومت  فارس (باشگاه توانا)، خلبان شهید شیرودی از جمله خلبانان شجاعی بود که در طول دوران دفاع مقدس با اتکاء به نیروی ایمان، خالق حماسه های فراوانی شد. مطلب زیر بیان یکی از فداکاری ها و شجاعت های اوست .      *************      در یکی از عملیات‌های مهم و سرنوشت ساز در منطقه سرپل ذهاب، کمک خلبان شیرودی بودم. همزمان خلبان حسین علیپور و اسد آمندخت هم با بالگرد ضد تانک «تاو» ادوات زرهی دشمن را شکار می‌کردند. نیروهای عراقی پس از پیشروی و اشغال مواضع ما در منطقه عملیات «دشت دیره» و «تنگ قاسم آباد» با ایجاد موانع و حفر سنگرهای تانک، دست به شگرد خاصی زده بودند. آنها تانک‌ها را پشت سنگر و درون گودال‌ها در یک ردیف گذاشته بودند که فقط لوله‌ تانک‌ها دیده می‌شد. این روش، کار ما را بسیار سخت و مشکل می‌کرد؛ زیرا هدف یابی و هدایت موشک در این گونه موارد بسیار سخت و تا حدی غیرممکن بود. آن‌ها با این شگرد نیروهای ما را زمین‌گیر کرده بودند؛ طوری که عملا کاری از بالگردهای ما ساخته نبود.      در چند مرحله از عملیات سعی کردیم آن‌ها را از پشت سنگرهای نفوذناپذیرشان بیرون بکشیم و منهدم کنیم! اما هربار ناموفق‌تر از گذشته به پایگاه برمی‌گشتیم.      یک شب که تاریکی همه جا را فراگرفته بود و صدای ریزش دانه‌های باران درون ناودان‌های حلبی آهنگ خوشی را می‌نواخت، و آرام آرام با شرشر و شدت بیشتری بر زمین خشک و تشنه منطقه می‌نشست، صدای گوش نواز باران خلبان شیرودی را چنان خوشحال کرد که مشتش را گره کرد و در هوا کوبید و لبخند‌زنان گفت: آن چیزی که می‌خواستیم شد!      خوشحالی او باعث تعجب همه‌ی ما بود. صبح زود که هوا هنوز روشن نشده بود، آماده پرواز شدیم. بعد از پرواز در آسمان «ده نسار» وارد منطقه‌ «کاسه کبود» شدیم. آسمان نیمه ابری، هوای پاک و زلال و زمین گل‌آلود در انتظار ما بود. کم‌کم به مواضع دشمن نزدیک شدیم‌. حالا خوشحالی دیشب شیرودی را درک می‌کردیم! زمین گل ‌آلود و ریزش باران سیل‌آسا کار ما را آسان کرده بود.      آب، درون سنگرهای حفر شده رفته و گودال‌های مملو از آب باعث شده بود تانک‌ها به زحمت بتوانند از گودال‌های کنده شده بیرون بیایند. دراین شرایط همه چیز برای شلیک موشک‌های ما آماده بود. تانک‌های فرو رفته در گل طعمه‌ لذیذی برای موشک‌های تاو بودند!      شیرودی از علی‌پور خواست برای شکار آماده باشد و شرایط را برای موشک‌های اسد آمندخت مهیا سازد.      ما هم از مسیر دیگری برای سرگرم کردن تانک‌ها وارد مهلکه شدیم.حس و حال عجیبی داشتیم، بالگرد ما مسلّح به گلوله‌ها و راکت‌هایی بود که بر بدنه‌ پولادین و محکم تانک‌ها اثر نمی‌کرد، اما باید آن‌ها را مشغول می کردیم تا دوستان با موشک‌های تاو آن‌ها را یکی یکی شکار کنند. با عبور از چند تپه ماهور به «تنگ کورک» رسیدیم و به تانک‌های دشمن نزدیک شدیم.      شیرودی وقتی فهمید خلبان علی‌پور در جای مناسبی آماده‌ عملیات است، با شلیک چند گلوله به سمت ادوات زرهی دشمن حمله را آغاز کرد، همزمان با اصابت هر موشک آمندخت بر پیکر تانک‌های متجاوز، صدای تکبیر علی‌پور از رادیو به وضوح شنیده می‌شد.      خلبان شیرودی به هر کدام از بچه‌ها لقبی داده بود و هر کسی را با آن لقب صدا می‌زد، ایشان به شهید هادیان می‌گفت: آقا شیره و خلبان صفر پایخان را پلنگ صدا می‌زد.      مرحله‌ دوم عملیات را آغاز کردیم. خلبان شیرودی رو به من کرد و گفت: علی‌خان آماده‌ای؟      با اشاره‌ سر جواب مثبت دادم و نیم نگاهی به من انداخت و گفت: مراقب اطراف باش.      ابتدا گردش در سطوح زمین انجام دادیم و سپس از پشت تپه‌های باران خورده آرام‌آرام بالا آمدیم و دقیقا روبروی تانک‌های دشمن قرار گرفتیم. زمین گل‌آلود باعث ماندن و کندی حرکت تانک‌ها شده بود. خدمه‌ تانک‌های مانده در گل با چرخاندن جک، زمین و آسمان را به گلوله بسته بودند، زیاد به آن‌ها نزدیک بودیم از چپ و راست به سمت ما و تپه شلیک‌ می‌کردند.      ترس چون جغدی در درونم رخنه کرده بود. با ترس و دقت و با چشم‌های نگران به اطراف نگاه می‌کردم، ناگهان دیدم چهار موشک هم‌ چون شهابی به سمت ما در حرکت هستند، با فریاد گوش‌خراشی گفتم: موشک! موشک!      مرگ را در یک قدمی خود حس کردم، احساس ناخوشایندی داشتم، انگار روح از بدنم در حال خارج شدن بود! با کلماتی جویده جویده شده تکرار می‌کردم: چه ...چهار... چهارتا.      خلبان شیرودی با فریادم با گردشی تند بالگرد را به پشت تپه کشاند و موشک‌ها سوت کشان در درون تپه‌ خاکستری آرمیدند. نفس راحتی کشیدم، اما دیری نپایید که با اصابت موشک و شلیک گلوله‌ها و نزدیکی ما به سطح زمین و گل و لای زیادی به هوا رفت و روی شیشه‌‌‌‌‌ کابین نشست و دید ما را کور کرد.      در شرایط سختی قرار گرفته بودیم، خلبان شیرودی با آرامش و خونسردی گفت: علی جان نترس! چون بیشتر برای او نگران بودم، خودم را جمع و جور کردم،‌ لرزش صدایم را با چند سرفه کنترل کردم و گفتم: از این می‌ترسم که اتفاقی برای تو بیفتد.      مکثی کرد و لحظه‌ای نگاهش را به سقف بالگرد گرفت و گفت: تو نگران من نباش، خودم می‌دانم چه روزی خواهم مرد و آن لحظه را به خوبی حس می‌کنم.      خلبان علی‌پور که تمام موشک‌ها را شلیک کرده بود، اعلام عقب‌نشینی کرد. ما هم کارمان را انجام داده بودیم و باید بر‌می‌گشتیم. همین که کمی از تپه فاصله گرفتیم‌، آتش توپخانه و کاتیوشای دشمن هم‌چون تگرگ بهاری در اطرافمان باریدن گرفت. وضع به حدی خطرناک و نگران‌کننده بود که خلبان علی‌پور با دیدن ما از بازگشت به پایگاه منصرف شد و اعلام کمک کرد. کاری از کسی بر نمی‌آمد و ما در حلقه‌ی آتش دشمن گرفتار شده بودیم.      تمام راه‌های فراروی ما بسته و شیشه‌های بالگرد گل‌آلود و دید ما کور بود، حلقه تنگ گلوله‌های دشمن که از چپ و راست به سمت ما آتش گشوده بودند، هر لحظه تنگ‌تر می‌شد و عراقی‌ها ما را در تنگنا قرار داده بودند. شیرودی با شجاعت و تفکری که در فرماندهی و هدایت جنگ داشت، کمی بالگرد را به سمت تپه‌ مجاور پایین کشید.      او که قلبی بسیار مهربان و رئوف داشت. وقتی که شرایط سخت و غیرقابل پیش‌بینی را دید، برای لحظه‌ای پشت تپه بر زمین نشست و مانند هر فرماندهی که در موقع حساس به زیر دستش دستور می‌دهد، گفت: خیلی زود پیاده شو!؟      من که حسابی گیج شده بودم، از او پرسیدم: چرا؟      با خونسردی و متانت خاصی که در کلامش نهفته بود، گفت: فرار از این مهلکه غیرممکن است، تو برو به سمت دره و فرار کن، به علی‌پور هم اطلاع می‌دهم به سراغت بیاید. من هم با این مقدار مهمات عراقی‌ها را سرگرم می‌کنم تا شما فرار کنید.      چشم در چشمش دوختم، همه چیز حتی خودم و ترس را فراموش کردم. اشک در چشمانم حلقه زده بود و بغض سنگینی گلویم را می‌فشرد. با شهامت و شجاعتی که تا آن لحظه درخود سراغ داشتم، گفتم: تا زمانی که تو در داخل کابین بالگرد نشسته‌ای، من هم کنارت می‌مانم.      لبخند تلخ و کمرنگی بر لبش نشست، سرش را تکان داد و از زمین ارتفاع گرفت و آماده‌ فرار از حلقه‌ی محاصره‌ دشمن شد.      توصیف آن لحظاتی که بر ما گذشت، بسیار سخت است. شاید عراقی‌ها هم فکر می‌کردند در محلی که ما ایستاده‌ایم، ارتش ایرانی تجمع کرده است!؟ و شاید به همین دلیل با تمام توان و قدرتشان به ما شلیک می‌کردند. گلوله‌های توپ و کاتیوشا مثل نقل و نبات از آسمان می‌بارید!      ما درست روی تپه ایستاده بودیم و گاهی به عقب و جلو و بالا و پایین حرکت می‌کردیم و هر از گاهی رگباری به سمت ادوات دشمن می‌بستیم.      شلیک گلوله‌های خمپاره بر روی تپه از گل و لای زمین عبور کرده و به خاک خشک رسیده بود! همچنان با دیدی بسیار کم از شیشه‌ی گل‌آلود به بیرون نگاه می‌کردیم.      گرد و غبار زیادی همراه با انفجارهای سنگین اطراف ما را تاریک و کور کرده بود و جایی را به درستی نمی‌دیدم، مثل این‌که به آخر خط رسیده بودیم! اما خلبان شیرودی بیدی نبود که با این بادها بلرزد و دست و پایش را گم کند، تا آن روز هیچ‌وقت آن‌چنان مانوری که شیرودی انجام داد، ندیده و نشنیده بودم، فقط لطف خدا و تجربه‌ی بسیار بالایی یک فرد می‌توانست عامل چنین کار بزرگی باشد.      اصلا ندانستم و نفهمیدم که او چه کرد؟! لحظه‌ای که خیلی نزدیک به زمین بودیم، ملخ بالگرد بوته‌ها را نشان گرفته بود و خار و خاشاک را درو می‌کرد،‌ درختچه‌ها و بوته‌های خشکیده بر تپه را می‌لرزاند. اگر دستمان را دراز می‌کردیم، به راحتی می‌توانستیم مشتی خاک از زمین برداریم،‌ بدنه‌ فلزی بالگرد در اثر فشار زیاد به شدت می‌لرزید،‌ مانور آن‌قدر تند، سریع و خطرناک انجام شد که خلبان بالگرد نجات، پشت رادیو، خلبان علی‌پور را صدا کرد و گفت: شیرودی را زدند! هر بالگرد یا وسیله‌ پروازی با توجه به قدرت موتور، ملخ، وزن بالگرد، گرما و سرما و دیگر عوامل در اندازه‌ی محدودی قادر به انجام مانور است و اگر فشار بیش از حدی بر آن وارد شود، باعث سقوط می‌شود و تنها تخصص و تجربه‌ی بالا و حرفه‌ای بودن خلبان می‌تواند درصد بروز سانحه را کمتر کند.      کاری که شیرودی انجام داد، چیزی مافوق تصور بود، در میان آن همه گلوله حداقل باید چند تایی به ما اصابت می‌کرد. پس از فرار از مهلکه و بازگشت به پایگاه هوانیروز کرمانشاه از شیرودی پرسیدم: با چه تدبیری توانستی ما را نجات دهی؟      شیرودی درحالی که هیچ اثری از غرور و خودخواهی در وجودش نبود، سرش را پایین انداخت و با آرامش دستی بر شانه‌ام زد و گفت: فکر نکن که شیرودی کاری انجام داده است. خودت دیدی در چه مهلکه‌ای گیر افتاده بودیم، نه من و نه هیچ خلبان دیگری قادر به فرار از آن محل نبود، اما کسی وجود دارد که قادر است در هر حال و وضعیتی هر کسی را بخواهد نجات دهد!      راوی:سرهنگ خلبان علی میلان شیخ کانلو  منبع : خبرگزاری فارس


یک شب که تاریکی همه جا را فراگرفته بود و صدای ریزش دانه‌های باران درون ناودان‌های حلبی آهنگ خوشی را می‌نواخت، و آرام آرام با شرشر و شدت بیشتری بر زمین خشک و تشنه منطقه می‌نشست، صدای گوش نواز باران خلبان شیرودی را چنان خوشحال کرد که مشتش را گره کرد و در هوا کوبید و لبخند‌زنان گفت: آن چیزی که می‌خواستیم شد!


خوشحالی او باعث تعجب همه‌ی ما بود. صبح زود که هوا هنوز روشن نشده بود، آماده پرواز شدیم. بعد از پرواز در آسمان «ده نسار» وارد منطقه‌ «کاسه کبود» شدیم. آسمان نیمه ابری، هوای پاک و زلال و زمین گل‌آلود در انتظار ما بود.

کم‌کم به مواضع دشمن نزدیک شدیم‌. حالا خوشحالی دیشب شیرودی را درک می‌کردیم! زمین گل ‌آلود و ریزش باران سیل‌آسا کار ما را آسان کرده بود.


آب، درون سنگرهای حفر شده رفته و گودال‌های مملو از آب باعث شده بود تانک‌ها به زحمت بتوانند از گودال‌های کنده شده بیرون بیایند. دراین شرایط همه چیز برای شلیک موشک‌های ما آماده بود. تانک‌های فرو رفته در گل طعمه‌ لذیذی برای موشک‌های تاو بودند!



ادامه نوشته

مادرم یادت هست!


روز وفات ام البنین روز تکریم مادران شهدا:



مادرم!

اولین بار که در چشمانم نگاه کردی یادت هست؟ چقدر ذوق داشتی که پسردار شده‌ای! که همین پسر کوچک عصای دستت می‌شود؛ در جوانی و روزگار سپیدمویی.

پیش خودت فکر می‌کردی عجب پسری بزرگ کنم! بهتر از همه پسرها. شیر می‌خوردم و می‌ترسیدی در گلویم بپرد. راه رفتن یاد گرفتم و دل تو دلت نبود که اگر زمین بخورد؟ زمین خوردم و بلندم کردی و گفتی مرد که گریه نمی‌کند؛ راست می‌گفتی گریه مال چشم‌های مهربان توست و رفتن کار پاهای من.

روز آخر، وقت رفتن، توی چشم‌هایم مردانه نگاه کردی که عزیزم برو، سفر سلامت و در بسته نشده صدای اشک‌هایت را شنیدم که می‌گفتند نرو، برگرد. تنها وقتی که حرف دل و چشمت یکی نبود، همان بار آخر بود. دلت می‌گفت: برو و چشمت می‌گفت: بمان.

دلت راضی شد که رفتم.

حالا تو را به نام آن‌که مادر من هستی، تقدیر می‌کنند؛ اما کار تو بزرگ‌تر است. تو دل کندی از همه آنچه زندگی‌ات بود و من رفتم سراغ دلم.


منبع : تنویر


فانوس کمین


خاطراتی از دوران دفاع مقدس برگرفته از کتاب «فانوس کمین» با روایتگری «حاج حسین یکتا»؛  «نقطه کمین در بین درگیری دو طرف قرار می گرفت. برای همین یک فانوس تو سنگر کمین داشتم تا بچه های ما بفهمند یک سنگر کمین جلوی روی شان هست. همین که خاموش می شد، یک مرتبه گلوله بود که از کنار گوش ات رد میشد. بچه ها با دیدن هر شبحی، شلیک می کردند. فانوس کمین که خاموش می شد، ترس برم می داشت و دلشوره می گرفتم. از مرگ هراسی نداشتم؛ از بی خودی کشته شدن متنفر بودم. آدم خط اول جنگ باشد، بعد یک تیر خودی از پشت سر آدم را بکشد!»  دانلود


خاطراتی از دوران دفاع مقدس برگرفته از کتاب «فانوس کمین» با روایتگری «حاج حسین یکتا»؛

«نقطه کمین در بین درگیری دو طرف قرار می گرفت. برای همین یک فانوس تو سنگر کمین داشتم تا بچه های ما بفهمند یک سنگر کمین جلوی روی شان هست. همین که خاموش می شد، یک مرتبه گلوله بود که از کنار گوش ات رد میشد. بچه ها با دیدن هر شبحی، شلیک می کردند. فانوس کمین که خاموش می شد، ترس برم می داشت و دلشوره می گرفتم. از مرگ هراسی نداشتم؛ از بی خودی کشته شدن متنفر بودم. آدم خط اول جنگ باشد، بعد یک تیر خودی از پشت سر آدم را بکشد!»



دانلود


19.88 MB : حجم
21':40'' مدت زمان


بلبل رزمندگان لشکر 25 کربلا که بود؟



یادی از حاج اصغر صادق نژاد و شعر معروف بارالها جزیره مجنون + صوت






حاج اصغر در حال اجرای بیادماندنی بارالها جزیره ی مجنون











حاج اصغر و سردار شهید صمصام طور





سردار شهید عقیل مولایی و حاج اصغر





سردار شهید عقیل مولایی و حاج اصغر



دانلود مداحی بارالها جزیره ی مجنون



برای خواندن خاطرات حاج اصغر صادق نژاد به ادامه مطلب بروید

ادامه نوشته

بسمه رب الشهدا


 بسمه رب الشهدا

بـــــه اســم صاف الله، اينم يــه حرف تازه

 ايــنم ازين زمــــونه، يـــه قسمـــت و فرازِه

 

بـــازم نهيب فردا، به نامــرديِ دنيا

بازم نشونه‌اي تا، بريم ســــــراغِ فــــــــردا

 

بازم يــه روح آزاد ميـــونِ گــــــودِ جنگه

مدّعيا! كجاييد؟ اين قصرمون قشنگه

 

آي مؤمنايِ امروز، هنر به اين چيزا نيست

كه بينِ موجِ شيعه، نمره‌هامون بشه بيست

 

تـــــــو سرزمـينِ كُفرَم، يارِ حسيني داريــم

تو جمع تاريكِ وَهم، ما نورِ عيني داريم

 

وقتـــي غمــــت مي‌گيره ميونِ جمعِ بي‌درد

وقتي كه ديگه دنيا، براي ميشه پوچ و سرد

 

ميـــون خــــود پـــرستا كنـــار بت پرستا

كنـــارِ ‌خــنده‌هايِ عربده جويِ مَستا

 

اونجا كه كلِ‌عالم، طرد مي‌كنه تورو، طـرد

مي‌ري تو اوجِ سجده، اينو ميگن هنرمند

 

اون كسي كه مي‌گذَره، از تموم جـهــانـــش

اون كه كنارش زدن هم زمون و زمانش

 

اون كه فقط خدارو مي‌بينه و مي‌شنــــاسه

آي جووناي خوش تيپ! اونه كه باكلاسه

 

هــــي بـــــزنين بالاتر، آستينارو همينه

تـــو كشورِ مسلمون، شيعه‌گري به اينه!

 

به اينه كه بــــــدوزيم چشممونُ به عــــالم

بــه اينه كه نباشه هيچي تو زندگيت كم!

 

يكي ميون مال و خدا، خدارو مي‌خـــــواد

يـــكي بدونِ زنجير، دنبال شيطون مي‌ياد

 

يـــكي تــــو شهـــرِ دينم دينُ نداره باور

يـــــكي تازه مسلمون مونده بدون، ياور

 

اينه تمومِ قصه ايـــن وضــــع و حالمونه

ايــــن وضـــــعِ اين دلايِ كوير و كالمونه

 

نفسِ خرابتونُ با اين چيزا پوشونـــديـــن

با شيكيِ تـــمدن، با هرزگي . . . نموندين

 

تمدني كه كردين همه رو به اون ســـفارش

فراموشن صاحباش. حالا برين سراغش. . .




http://hamsafar-shohada.blogfa.com

شهید مرتضی جاویدی و دعای کمیل


اهمیت دعای کمیل

مرتضی به جد به فکر ارتقاع بُعد معنوی بچه های گردانش بود به طوری که مرتب تلاش می کرد که کلاس های اخلاق در گردان برگزار شود به طوری که حتی

اگر به هر دلیلی دسترسی به روحانی هم نبود دوستانی که در واحد تبلیغات گردان مشغول به خدمت بودند را ملزم می داشتند که

از طریق ویدئوتلوزیون کلاس اخلاق برگزار شود .

در همین زمینه خاطره ای از روحانی با صفای گردان فجر که در طول مدت زیادی با مرتضی مأنوس بود خدمتتان عرض می کنم .


جناب حجت الاسلام والمسلمین حاج آقای بنایی که خود از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس و از جانبازان عزیز می باشند می فرمودند :

شهید مرتضی بسیار به رُشد و ارتقای معنوی بچه های گردان اهمیت می دادند، به طوری که وقتی مراسم دعای کمیل تمام می شود ، هنوز

بچه ها در نماز خانه پراکنده نشده بودند که به بنده سفارش و تأکید می کردند که هفتة آینده دعای کمیل فراموش نشود و هر کجا بودید خودتان

را برای برگزاری این مراسم هفتگی برسانید.

شهید مرتضی جاویدی بسیار دوست داشتنی و خودمانی بود بین او و بچه های گردانش هیچ فاصله ای وجود نداشت و کسی مرتضی را به صرف عنوان این

که فرماندة گردان بود احترام نمی گذاشت هرچند او فرمانده لایق و پُر توانی بود ، بلکه مرتضی را بخاطر مرام و صفای باطنی و خاکی بودن او را دوست می داشتند .

مرتضی آنقدر با بچه های گردان همرنگ شده بود که او را عمو مرتضی صدا می زدند و اگر کسی خارج از این مجموعه برای اولین بار وارد گردان می شد به سختی

می توانست فرمانده گردان را از دیگران تشخیص دهد.

او همیشه با یک شلوار کُردی که معمولاً تمام بچه های گردان هم می پوشیدند می دیدید و حتی بعضی از دوستان و نزدیکان ایشان نقل می کردند که مرتضی در

جلسات فرماندهان لشکر و گردان هم با همان سادگی وارد می شد .


منبع:  mortezajavidi.blogfa.com

بسیجی و موش خرمائی


عراقی ها برای  تضعیف روحیه ی ما فیلمای زننده پخش می کردند.

یه روز یکی از بچه ها به نشانه اعتراض تلویزیون رو خاموش کرد.

عراقی ها گرفتن و بردنش بیرون

هیچ کس ازش خبر نداشت ...

 

... برا استراحت ما رو فرستادن به حیاط اردوگاه

وارد حیاط که شدیم اون بسیجی رو دیدیم

یه چاله کنده بودند و تا گردن گذاشته بودنش زیر زمین

شب که شد صدای الله اکبر و ناله های اون بسیجی بلند شد

همه نگرانش بودیم

صبح که شد گفتند شهید شده

خیلی دوست داشتیم علت ناله و فریاد دیشبش رو بدونیم

وقتی یکی از نگهبانا علتش رو گفت مو به تنمون راست شد

می گفت: زیر خاک این منطقه موشهای صحرایی گوشت خوار وجود داره

موشها حس بویائی قوی دارن

وقتی متوجه دوستتون شدن بهش حمله کردن و گوش بدنش رو خوردن

علت شهادت و ناله هاش هم همین بوده

صبح که بدنش رو آوردیم بیرون تکه تکه شده بود...

به نقل از : روی خط عاشقی

شرط ازدواج شهید دقایقی چه بود؟

کیسه برنج و ماشین سپاه


زمستان سال 1364 بود و در تهران زندگی می کردیم . اسماعیل برای گرفتن برنج کوپنی باید مسیری را می‌پیمود که جز ماشین‌های دارنده مجوز ورود به محدوده طرح ترافیک، بقیه مجاز به تردد نبودند. علاوه بر این، از ناحیه پا هم ناراحت بود و حمل یک کیسه برنج با آن مسافت (تقریباً یک کیلومتر) برایش زجر آور بود. از او خواستم تا با ماشین سپاه برود؛ اما نپذیرفت.

گفتم: «حال شما خوب نیست و پاهایت درد دارد!»

گفت: «اگر خواستی همین طور (پیاده) می روم و گرنه، نمی روم.»
 

کیسه 25 کیلویی را روی دوشش نهاده بود و کیف دستی و چیزهای دیگری هم در دستش، به سختی به خانه آورد؛ اما حاضر نشد برای چند دقیقه از ماشین سپاه استفاده کند.


باید بروم!
او در یادداشتی نوشته بود که: «از این به بعد، من دیگر متعلق به شهر و خانه و این جا نیستم و جبهه را برای زندگی کردن انتخاب کرده‏‌ام و هر طوری که شده باید بروم.»


ادامه نوشته

خاطره ای از فرماندهی سردار شهید حاج حسین بصیر


خاطره ای از فرماندهی سردار شهید حاج حسین بصیر

سردار «حاج حسین جان بصیر» قائم مقام لشكر ویژه 25 كربلا در دوران دفاع مقدس بود كه در روز دوم اردیبهشت ماه سال 1366 در «عملیات كربلای 10 » در منطقه ماووت عراق به شهادت رسید

علی اكبر بصیر برادر حاج حسین جان بصیر در خاطره ای می گوید: آن زمان كه «حاج بصیر» فرماندهی گردان یا رسول (ص) را به عهده داشت. روزی از طرف فرماندهی لشگر آمدند و به او گفتند: «از طرف فرماندهی لشگر ابلاغیه ای آمده مبنی بر اینكه حضرتعالی از این پس به فرماندهی تیپ یكم لشگر منصوب شدید.»

حاجی ابتدا قبول نكرد ولی بعد از اصرار زیاد برادران فرماندهی، به آنها گفت: «من باید فكر كنم.»

لذا برادران رفتند و فردای همان روز دوباره آمدند و از حاجی پاسخ خواستند. حاج حسین این بار جواب مثبت داد.

من كه از این قضیه متعجب شده بودم به حاجی گفتم:«حاجی! چرا همان دیروز جواب مثبت ندادید.» او در جواب گفت:«دیروز در آن حالت نمی توانستم فكر كنم و تصمیم بگیرم. راستش رفتم و با خودم فكر كردم«امروز كه مرا به فرماندهی تیپ منصوب كردند اگر چند روز دیگر بخواهند این مسئولیت را از من بگیرند و بگویند از این پس باید به عنوان یك تیرانداز در جبهه خدمت كنی من چه عكس العملی نشان می دهم؟ اگر ناراحت و غمگین شدم پس معلوم می شود برای رضای خدا این مسئولیت را قبول نكردم. ولی اگر برایم فرقی نداشت پس مشخص می شود كه این مسئولیت را برای رضای خدا قبول كردم و فرقی ندارد در كجا خدمت كنم. بعد دیدم اگر بخواهند مسئولیت فرماندهی تیپ را از من بگیرند برایم فرقی نمی كند لذا قبول كردم».
پدر برای رضای خدا شرمنده ات هستم...


سردار قاسم صادقی از همرزمان شهید عباس كریمی، خاطره ای از فرمانده لشكر 27 محمد رسول الله(ص) اشاره و بیان می كند:


یكبار همراه با عباس از جبهه به مرخصی آمده بودیم. به كاشان رفتیم تا سری به پدر و مادرش بزند و احوال آنها را جویا شود. من هم او را همراهی كردم و با هم وارد خانه شدیم. پس از استراحت و پذیرایی می خواستیم به طرف تهران حركت كنیم كه پدر حاج عباس رو كرد به او و گفت: «پسرم اگه میشه منو با ماشینی كه داری برسون جاییكه می خوام برم؛ آخه كار دارم.»


ماشینی كه در اختیار حاجی بود، مال خودش نبود و برای سپاه بود. حاج عباس توی خودش فرو رفت و بعد از لحظاتی گفت:«پدرجان! شرمندم؛ این ماشین مال من نیست. برای بیت الماله؛ من نمی تونم استفاده شخصی ازش كنم. خدا هم راضی به این كار نیست! می دونم كه شما هم حتما نمی پسندید و راضی نیستید.»

هر چند اجابت نكردن خواسته پدر برای حاجی سخت بود اما رعایت شرعیات و حدود اسلامی برای او از هر چیز دیگری مهم تر بود و در این زمینه با هیچ كس پارتی بازی نمی كرد!



یكبار همراه با عباس از جبهه به مرخصی آمده بودیم. به كاشان رفتیم تا سری به پدر و مادرش بزند و احوال آنها را جویا شود. من هم او را همراهی كردم و با هم وارد خانه شدیم. پس از استراحت و پذیرایی می خواستیم به طرف تهران حركت كنیم كه پدر حاج عباس رو كرد به او و گفت: «پسرم اگه میشه منو با ماشینی كه داری برسون جاییكه می خوام برم؛ آخه كار دارم ماشینی كه در اختیار حاجی بود، مال خودش نبود و برای سپاه بود. حاج عباس توی خودش فرو رفت و بعد از لحظاتی گفت:«پدرجان! شرمندم؛ این ماشین مال من نیست. برای بیت الماله؛ من نمی تونم استفاده شخصی ازش كنم. خدا هم راضی به این كار نیست! می دونم كه شما هم حتما نمی پسندید و راضی نیستید.»


یك شهید یك وصیت نامه

بخشی از وصیت نامه شهید محمد جواد شعبانی سرنخی برگرفته از كتاب گزیده موضوعی وصیت نامه شهداعنوان می شود:

انقلاب عظیم اسلامی ما در طول حركت خود، در طول مسیر خود از مراحل خاصی عبور كرده؛ ایثارگران و فداكارانی جان خویش را جهت پیروزی انقلاب اسلامی فدا كرده اند؛ انسان های مومن و مبارزی در مقابل طاغوت ایستاده اند و ما در مقابل آنها مسوولیم، چرا كه آنها دیوار استبداد را در هم كوبیده و در طی انقلاب اسلامی، ارگان های اسلامی را برپا نمودند.

ما از مرحله اول عبور كردیم. در مرحله دوم انقلاب اسلامی، ملت سلحشور ایران در مقابل توطئه های ایادی داخلی مقاومت كرد، فداكاری كرد.

اما در این برهه از انقلاب، تعمیر انقلاب و بازسازی انقلاب و تثبیت انقلاب و آمادگی و مقاومت جهت تداوم انقلاب اسلامی است. این مرحله از مراحل قبلی حساس تر و مشكل تر. این مرحله، مرحله ای است كه امت باید مواظبت های لازم را دقیق بكند و با اتحادش، با فداكاری هایش، با ایثارگری اش، امروز انقلاب اسلامی را باید حفظ كند؛ كشور اسلامی باید محفوظ بماند...
فرآوری عاطفه مژده

بخش فرهنگ پایداری تبیان

منبع نوید شاهد

به نقل از وبلاگ :
کــجـــــایــنــد مـــــردان بــی ادعــا


خوب خورديم و خوابيديم، الان وقت جبران است


 

شیرازه - نامه خواندنی زیر که شهید عباس دوران آن را در مهرماه 59 یعنی در اولین روزهای حمله عراق به ایران به همسرش نوشته است، دارای نکات قابل تاملی است. یک نکته اما برای امروز بسیار کاربردی است، نه فقط برای مسئولین که برای دانشجویان،‌اساتید دانشگاه، حتی کارمندان و ... اگر آن روز نیاز اصلی انقلاب اسلامی، دفاع نظامی در مقابل یک دشمن تا دندان مسلح بود، امروز اما نوع دفاع متفاوت شده است والا دفاع هم‌چنان باقی است.

امروز که ایران سخت‌ترین تحریم‌های اقتصادی از سال 57 تا کنون را پشت سر می‌گذراند، داشتن نگاه تکلیفی نسبت به بیت المال و ارزش‌ها بسیار ضروری است. این موارد را شهید دوران در سال 59 به خوبی برای همسر خود تبیین نموده است:



خاتون من ، مهناز خانم گلم سلام

بگو که خوب هستي و از دوري من زياد بهانه نمي‌گيري. براي من نبودن تو سخت است ولي چه مي شه کرد جنگ جنگ است و زن و بچه هم نمي شناسد . نوشته بودي دلت مي خواهد برگردي بوشهر . مهناز به جان تو کسي اين جا نيست؛ همه زن و بچه‌هاي شان را فرستاده اند تهران و شيراز و اصفهان و ...

علي هم (سرلشگر خلبان شهيد عليرضا ياسيني) امروز و فرداست که پروانه خانم و بچه ها را بياورد شيراز. ديشب يک سر رفتم آن جا. عليرضا براي ماموريت رفته بود همدان. از آنجا تلفن زد من تازه از ماموريت برگشته بودم مي خواستم براي خودم چاي بريزم که گفتند تلفن . علي گفت: مهرزاد مريضه، پروانه دست تنهاست. قول گرفت که سر بزنم.بهم گفت: «نري خونه مثل نعش بيفتي بعد بگي يادم رفت و از خستگي خوابم رفت...» مي‌داني اين زن و شوهر چه ليلي و مجنوني هستند .

پروانه طفلک از قبل هم لاغرتر شده مهرزاد کوچولو هم سرخک گرفته و پشت سرش هم اوريون. پروانه خانم معلوم بود يک دل سير گريه کرده . به علي زنگ زدم و گفتم علي فکر کنم پروانه خانم مريضي مهرزاد را بهانه کرده و حسابي برات گريه کرده است . علي خنديد و گفت : حسود چشم نداري توي اين دنيا يکي ليلي من باشه؟

دلم اينجا گرفته عينکم رو زدم و همان طور با لباس پرواز و پوتين‌هايي که چند روز واکس نخورده نشستم تا آفتاب کم کم طلوع کنه ياد آن روزي افتادم که آورده بودمت اينجا ، تو رستوران «متل ريسکِس» نمي دونم شايد سالگرد ازدواج يکي از بچه ها بود .

اگر پروانه خانم و بچه ها توي اين يکي دو روز راهي شيراز شدند برايت پول مي فرستم . خيلي فرصت کم مي کنم به خونه سربزنم علي هم همين طور حتي فرصت دوش گرفتن رو هم ندارم . دوش که پيشکش پوتين هايم را هم دو سه روز يک بار هم وقت نمي کنم از پايم خارج کنم . علي که اون همه خوش تيپ بود رفته موهايش رو از ته تراشيده من هم شده ام شبيه آن درويشي که هر وقت مي رفتيم چهارراه زند آنجا نشسته بود .

بچه هاي گردان يک شب وقتي من و علي داشت کم کم خواب مون مي برد دست و پاي مان را گرفتند و انداختند توي حمام، آب را هم روي مان بازکردند . اولش کلي بد و بيراه حواله شان کرديم اما بعد فکر کرديم خدا پدر و مادرشان را بيامرزد چون پوتين هاي مان را که در آورديم ديديم لاي انگشت هاي مان کپک زده است .

مهناز مواظب خودت باش. اين حرف ها را نزدم که ناراحت بشي. بالاخره جنگ است و وضعيت مملکت غير عادي. نمي شود توقع داشت چون يک سال است ازدواج کرديم و يا چون ما همديگر را خيلي دوست داريم جنگ و مردم و کشور را رها کرد و آمد نشست توي خانه . از جيب اين مردم براي درس خواندن امثال من خرج شده است. پيش از جنگ زندگي راحتي داشتيم و به قدر خودمان خوشي کرديم و خوشبخت بوديم. به قول بعضي از بچه هاي گردان خوب خورديم و خوابيديم. الان زمان جبران است اگر ما جلوي اين پست فطرت ها نايستيم چه بر سر زن و بچه و خاک مان مي آيد . بگذريم…


از بابت شيراز خيالت راحت آن جا امن است کوه‌هاي بلند اطرافش را احاطه کرده و اجازه نمي دهد هواپيماهاي دشمن خداي ناکرده آنجا را بزنند . درباره خودم هم شايد باورت نشه اما تا به  حال هر ماموريتي انجام دادم سر زن و بچه هاي مردم بمب نريختم اگر کسي را هم ديدم دوري زدم تا وقتي آدمي نبوده ادامه دادم .

لابد خيلي تعجب کردي که توي همين مدت کوتاه چطور شوهر ساکت و کم حرفت به يک آدم پر حرف تبديل شده خودم هم نمي‌دانم به همه سلام برسان به خانه ما زياد سر بزن مادرم تورا که مي بيند انگار من را ديده . سعي مي کنم براي شيراز ماموريتي دست و پا کنم و بيايم تو راهم ببينم همه چيز زود درست مي شود دوستت دارم خيلي زياد .

مواظب خودت باش/همسرت عباس

نامه عباس دوران به همسرش در مهر ماه1359
به نقل از : شیرازه  

هنگامی که دستان جانبازی دست جانباز رهبرش را به نشانه عشق میفشارد!


[تصویر:  ac52e3f2729d.jpg]


هنگامی که دستان جانبازی دست جانباز رهبرش را به نشانه عشق میفشارد!


کارنامه عملیات قدس


کارنامه عملیات قدس 1


کارنامه عملیات قدس 3







کارنامه عملیات قدس 5



دفاع مقدس در انديشه امام خمينی(ره)


“جنگ هم یک مساله‌ای بود که انسان خیال می‌کرد بسیار مهم است، لکن معلوم شد که منافعش بیشتر از ضررهایش بود. آن انسجامی‌که در اثر جنگ بین همه قشرهای مردم پیدا شد و آن معنای روحانی و معنوی که در خود سربازان ارتش و ژاندارمری و سپا پاسداران به نمایش گذاشته شد و آن روح تعاونی که در همه ملت از زن و مرد در سرتاسر کشور تحقق پیدا کرد، به دنیا فهماند که این مساله ای که در ایران است با همه مسائل جداست.”

(صحیفه نور، ج16ص19)


ادامه مطلب

ادامه نوشته

فيلم : تصاویر منتشر نشده از تلاش زنان ایرانی در روزهای دفاع مقدس

فيلم:تصاویرمنتشرنشده از تلاش زنان ایرانی در روزهای دفاع مقدس

گروه چندرسانه‌ای: باید اهل خرمشهر باشی تا بفهمی چه حسی دارد وقتی پسر دسته گلت را که تازه از آب و گل درآمده، تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده، تازه کار پیدا کرده و وقت است که برایش آستین بالا بزنی و چند سال بعد هم نوه‌ها از سر و کولت بالا بروند، با یک «قل هوالله» راهی خیابان‌هایی بکنی که جنگ تن با تاک جریان دارد و احتمال زنده ماندن، اندکی کمتر از صفر است!


زمانی که بنی‌صدر در حال برنامه‌ریزی برای نظریه فوق‌العاده‌ حرفه‌ای! خودش درباره «زمین دادن و زمان گرفتن» بود، زنان خرمشهری قرآن به دست گرفته بودند و پسران و همسرانشان را از زیر قرآن رد می‌کردند تا حتی یک وجب، حتی یک نفر، حتی یک نفس از ایران عزیز در دست سربازان عراقی نیفتد. بنی‌صدر چه می‌فهمد «زمین دادن» یعنی ناموس دادن، یعنی شرف دادن، یعنی غیرت دادن... اما مادران خرمشهری خوب می‌دانستند و عالی عمل کردند.

 

 

 

 دانلود

زمان سقوط خرمشهر، مردم با دست‌های خالی مثل زمان چین باستان جلوی ارتش بعث عراق ایستادند. این تصاویر تلخ گویای تنها ماندن مردم این شهر در مقابل ارتش عراق است و سند تاریخی برای خیانت بنی‌صدر... اما در میان مبارزان خرمشهر و سپس میراث باقی مانده از آنان، زنان نقش قابل توجهی در دفاع مقدس بازی کردند. این حضور همواره در تمام طول ۸ سال جنگ ادامه داشت و بسیاری از بانوان مسلمان ایرانی به فیض شهادت و جانبازی رسیدند.

این کلیپ تصویری، پیشکش کوچک رجانیوز به مادران و همسران شهدا است؛ افرادی که خاکریز نخست مقابله با تجاوزگران بعثی بودند و استقامت و شجاعت آنان باعث شد تا ارتش تا دندان مسلحی که قرار بود ۳ روزه تهران را فتح کند، ۸ سال پشت در مرزهای ایران بماند و نهایتا تن به شکست بدهد.

 

 

عظمت مجاهدت مادران و همسران شهدا را فقط می‌توان از زبان کسی شنید که با پوست و خون، واقعیت جبهه را درک کرده و از نزدیک با خانواده‌های شهید، زندگی کرده و روایت آنان را شنیده است: 

«پدران و مادران و همسران و فرزندان و بازماندگان و نزدیکان شهدا در صف پشت سر شهدا قرار دارند. آن‌ها در خاکریز اولند، این‌ها پشت سر آن‌ها در خاکریز بعدی قرار دارند. اگر پدر و مادر‌ها بی‌تابی و بی‌صبری و اظهار پشیمانی می‌کردند؛ اگر همسران جوانی که شوهران فداکار و جوانمردشان به می‌دانهای نبرد رفته بودند، به بهانهٔ داشتن فرزندان خرد، زبان شکوه باز می‌کردند، باب شهادت و مجاهدت بسته می‌شد. شما به گردن این انقلاب و این کشور و این ملت و تاریخ ما حق دارید.»

بیانات رهبر معظم انقلاب اسلامی در جمع خانواده‌های شهدا، جانبازان و آزادگان۸۰/۱۱/۲



«در جنگ تحمیلى اگر امثال همین مادر گرامى سه شهید و مادران شهیدان و همسران شهیدان – که من افتخار داشته‌ام با هزار‌ها نفرِ این‌ها از نزدیک نشست و برخاست و گفتگو کنم و خصوصیات آن‌ها را مشاهده کنم – ایمان خود، صبر خود، ایستادگى خود، معرفت خود و روشن‌بینى خود در قبال ضایعات جنگ و فداکاریهاى جوانان و مردان را نشان نمى‌دادند، جنگ پیروز نمى‌شد. اگر مادران و همسران شهدا بى‌صبرى نشان مى‌دادند، شوق جهاد در راه خدا و شهادت در دل مرد‌ها مى‌خشکید؛ این‌گونه نمى‌جوشید؛ این‌گونه به جامعه طراوت نمى‌داد. در میدان جنگ هم زنان نقشهاى درجه اوّل را ایفا کردند.»

بیانات در دیدار جمع کثیرى از بانوان‌ به مناسبت میلاد حضرت زهرا ۷۹/۶/۳۰


منبع : رجا نیوز