شهید صفدر نیک نژاد

 

شهید صفدر نیک نژاد, شيراز, وصیت نامه شهید صفدر نیک نژاد

 

از همسر مهربانم که از اول زندگي هميشه يار و ياور و غمخوار و مددکار من بوده است مي خواهم که فرزندانم را خوب تربيت کنند و دخترانم را زينب وار تربيت کند . 

 

باباجون! تمام این هدیه‌ ها خوبه اما خودت بیا


بزرگترین آرزوی دختر شهید مفقودالاثر
باباجون! تمام این هدیه‌ها خوبه اما خودت بیا

خبرگزاری فارس: باباجون! تمام این هدیه‌ها خوبه اما خودت بیا



خبرگزاری فارس:

مادرم همیشه می‌گفت «پدرت رفته سفر؛ سفری که برمی‌گردد» وقتی که به مدرسه رفتم؛ به بچه‌هایی نگاه می‌کردم که پدرشان می‌آمدند دنبالشان و آنها را به خانه می‌بردند؛ همیشه آرزوی من هم این بود که یک روز پدرم به دنبالم بیاید.


**********************


به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، به یاد ندارد در هنگام رفتن بابا، چگونه مثل مادرش به پای او افتاده بود که نرود؛ او هم گریه می‌کرد با سن دو سال و چند ماهگی‌اش؛ بابا رفت و او ماند و مادر و یک عالمه تنهایی.


دختر شهید مفقود محمد صالحی


تازه یاد گرفته بود که «بابا» بگوید و بابا هم او را روی دو دست می‌گرفت و می‌گفت: «مقام این دختر آن قدر بالاست که نمی‌خواهم روی زمین با او بازی کنم».

همین دختری که همیشه روی دست‌های بابا جا داشت، از همان روز 31 شهریور 59 وقتی که هواپیماهای بعثی آمدند و بچه‌های هم سن و سالش را کشتند، سرش را به آسمان دوخت و به انتظار دست‌های پدر نشست و امروز این انتظار به 32 سال انجامیده است.


«پانته‌آ صالحی» تنها دختر شهید مفقود سرلشکر خلبان «محمد صالحی» است. او می‌گوید: «وقتی که من خیلی کوچک بودم، از دیدن پدر محروم شدم؛ مادرم همیشه به من می‌گفت که پدر به سفر رفته است؛ سفری که برمی‌گردد. وقتی که به مدرسه رفتم، به بچه‌هایی نگاه می‌کردم که پدرشان جلوی در مدرسه می‌آمدند تا آنها را به خانه ببرند؛ آرزوی من هم این بود که یک روز پدرم بیاید و مرا از مدرسه به خانه ببرد».



دختر شهید مفقود محمد صالحی روی دوش پدر


مادر پانته‌آ همیشه در مناسبت‌های مختلف مثل عید نوروز و موفقیت‌های دخترش از فروشگاه هدایایی می‌گرفت و از آنجا به جلوی در خانه پست می‌کرد و به پانته‌آ می‌گفت: «این هدیه از طرف پدرت برای تو آمده است».


پانته‌آ تا هشت سالگی با این ذوق و شوق که بابا به یادش هست و برایش هدیه می‌خرد، پشت سر گذاشت اما همیشه این سؤال برایش مطرح بود که پس باباجون کی می‌آید؟


این دختر شیرین زبان که تازه یاد گرفته بود حروف را در کنار هم بچیند، حروف بشوند کلمه، کلمه‌ها را در کنار هم بچیند و کلمه‌ها بشوند جمله، به در و دیوار و کمد اسباب‌بازی اتاقش نگاه می‌کند؛ اتاقی پر از عروسک و کادوهایی که به اسم بابا بود. همان جا نامه‌ای برای پدرش می‌نویسد: «بابا جون! تمام این هدیه‌ها خوبه اما خودت بیا» و این بود بزرگترین آرزوی «پانی بابا». آخه بابایش همیشه او را «پانی» صدا می‌زد.


دختر شهید مفقود محمد صالحی در آغوش پدر بزرگ



دختر شهید صالحی از روزی برایمان می‌گوید که فهمید این هدیه‌ها از طرف پدر نبوده است: «دوم دبستان بودم؛ طبق معمول کلی هدیه از طرف پدرم برای عید نوروز به دستم رسید؛ بعد از تعطیلات نوروز به مدرسه رفتم و برای دوستانم تعریف کردم که بابام برای عید خیلی عیدی فرستاده است؛ یکی از همکلاسی‌هایم به من گفت: تو که این قدر می‌گویی بابام اینو خریده، اصلاً بابا نداری! من از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شدم؛ شروع به بگو مگو با آن دختر کردم. این موضوع را با معلم در میان گذاشتم. او که با مادرم رابطه مستقیمی داشت، در جریان زندگی ما بود؛ معلم مرا آرام کرد اما با گریه از مدرسه بیرون آمدم.



شهید مفقود محمد صالحی



به خانه رسیدم و به مادر گفتم: بچه‌ها به من می‌گویند، تو بابا نداری!. مادر مرا آرام کرد؛ او در ابتدا جنگ را برای من توضیح داد و گفت: یک زمانی، یک دشمنی به کشوری حمله می‌کند؛ شجاع‌ترین و قوی‌ترین آدم‌ها می‌روند تا نگذارند کسی به خانه‌های مردم برود؛ بابای تو همین طور است؛ او رفت تا دشمن وارد خاک کشور نشود و تو و امثال تو بتوانید به مدرسه بروید، درس بخوانید و آرامش داشته باشید؛ وگرنه الان معلوم نبود بتوانیم در این آرامش زندگی کنیم؛ این آدم‌های شجاع کم نیستند و یکی از آنها بابای توست؛ بابا الان در دست دشمن اسیر شده است.


بعد از این ماجرا وقتی بچه‌ها درباره پدرم می‌پرسیدند، به افتخار به آنها می‌گفتم: بابای من رفته تا شماها بتوانید درس بخوانید و زندگی‌های خیلی خوبی داشته باشید. بعد هم از معلم‌مان خواستم به همه بچه‌ها بگوید که من بابا دارم و بابای من، شجاع‌ترین بابای دنیاست. سر صف هم مراسمی اجرا شد؛ تمام بچه‌ها با فهمیدن موضوع گریه کردند؛ همان دختری که مرا ناراحت کرده بود، پیش من آمد و خیلی گریه کرد؛ تا امروز دوستی من و او ادامه داشته است.


پانته‌آ این بار منتظر است که بابا از اسارت برگردد؛ وقتی که مادرش برای دوستان پدر در اسارت نامه می‌نوشت؛ گاهی 7 ـ 8 ماه طول می‌کشید تا جواب نامه بیاید؛ وقتی جواب نامه می‌آمد، این دختر کوچولو هم روی ورق‌های کاغذ که خبری از پدر نبود، سرک می‌کشید؛ اما وقتی می‌دید که خبری نیست دوباره به فکر می‌رفت؛ مادر دوباره به «پانی‌اش» امید می‌داد و دختر کوچولو دوباره بازیگوشی‌هایش را از سر می‌گرفت.



دختر شهید محمد صالحی



دختر شهید صالحی، کودکی خود را با هزار امید و آرزو پشت سر گذاشت؛ در دوران نوجوانی بود که خبر آمدن اسرا به کشور پیچید؛ او هم منتظر بود تا بابا را ببیند و این دفعه به جای نگاه کردن و درد دل گفتن به قاب‌های عکس بابا، روی پاهایش بنشیند و بگوید آنچه را که در این سال‌ها بدون او گذشته است!

وقتی که دوستان پدر «پانته‌آ» به شهرهایشان آمدند، این دختر که خانمی شده بود به همراه مادرش به منزل آنها می‌رفت تا بلکه خبری را از اوضاع و احوال پدر بگیرد اما...

تمام آزاده‌ها برگشتند و پانته‌آ از 14 سالگی‌اش که خبر شهادت پدرش را دادند، می‌گوید: «سال 1370 فرماندهان نیروی هوایی به منزل ما آمدند و شهادت بابا را اعلام کردند؛ پذیرفتن خبر شهادت پدرم برای من خیلی سخت بود چون تمام آرزوها و برنامه‌هایی که برای بازگشت پدر در ذهنم داشتم، همه برای من نقش بر آب شده بود.


در آن روز فرماندهان لوح شهادت را به منزل آوردند؛ من به فرمانده نیروی هوایی گفتم: آرزوی من این بود که باهم برویم به استقبال بابا و این حلقه گل را دور گردن بابا بگذارم؛ اما الان این حلقه گل را روی لوح شهادت پدرم باید بگذارم. همان موقع هم فرماندهان خیلی منقلب شدند؛ مرا عمو جان خطاب کردند و گفتند: همه ما هستیم و خودمان را مدیون شهید صالحی می‌دانیم.


هر کدام از آنها خاطرات و حرف‌های بابا را برای من بازگو کردند؛ بابا به دوستانش هم گفته بود که نمی‌خواهم روی زمین بمیرم؛ جایگاه اصلی انسان روی این زمین خاکی نیست؛ ما روی زمین آمدیم تا از این طریق به معبود خودمان برسیم. شهادت راه میانبری است که ما را زودتر به این مرحله می‌رساند.


دختر شهید مفقود محمد صالحی


پانته‌آ دوباره از آرزوهای دوران کودکی‌اش می‌گوید: «من با این آرزو بزرگ شدم که مثل بقیه بچه‌ها باشم. هر زمان به هر جایی که می‌رفتم و هر کسی را که می‌دیدم پدرش او را بغل می‌کند، بغضی گلویم را می‌گرفت اما مادر این آرامش را به من می‌داد که پدر تو یک آدم شجاعی بوده که به خاطر یک ملت و کشورش از همسر و فرزندش می‌گذرد و می‌رود».


او ادامه می‌دهد: «خیلی وقت‌ها به مادر می‌گفتم: خیلی‌های دیگر هم بودند؛ پس چرا بابا رفت؟ مادر می‌گفت: من هم به پدرت گفتم که نرود؛ اما او پاسخ داد در این جور مواقع وظیفه است و الان خاک و کشور ما می‌طلبد که برویم».


دختر شهید مفقود «محمد صالحی» از کمک پدر در پیشامدها و مشکلات می‌گوید: «در طول دورانی که من و مادر باهم زندگی ‌کردیم، با مشکلات متعددی روبرو ‌شدیم؛ شب‌ها قبل از خواب مسائل را به بابا می‌گفتم؛ بابا هم به خوابم می‌آمد و راهکار را نشان می‌داد. معمولاً هفته‌ای یک بار به قطعه 50 گلزار شهدای بهشت زهرا(س) که یادبود 80 شهید جاویدالاثر نیروی هوایی است، می‌رویم.

یادبود بابا هم در آنجاست؛ چند وقتی بود که در دلتنگی‌هایم به آنجا می‌رفتم و گریه می‌کردم؛ یک شب بابا به خوابم آمد؛ مرا در آغوش گرفت و گفت: تو هر کاری بخواهی من برای تو انجام می‌دهم؛ فقط تو گریه نکن؛ وقتی تو اشک می‌ریزی، بدن من می‌لرزد و عرش خدا تکان می‌خورد. صبح که از خواب بیدار شدم؛ احساسم این بود که آن دیدار رؤیایی حقیقی بود؛ چون هنوز بابا را احساس می‌کردم.


یک بار هم مادر به شدت دچار کمردرد شد؛ طوری که نمی‌توانست راه برود و او را با ویلچر جابه جا می‌کردیم؛ پدرم به خوابم آمد و آدرس یک پزشک را داد؛ مشکل مامان با استفاده نسخه دارویی آن پزشک، برطرف شد».


این دختر شهید می‌گوید: «وقتی که از جامعه و مردم دلم می‌شکست، مادرم به من می‌گفت: بدان که دختر چه کسی هستی؟ نباید که طوفان‌ها تو را از پا در بیاورد. باید شجاعت را از پدرش یاد بگیری! پدرت می‌گفت: زندگی در اوج درد یعنی مبارزه؛ شادی در اوج غم یعنی توکل؛ شکرگزاری در اوج رنج یعنی ایمان؛ پس تو که دختر همان مرد شجاع هستی، این جملات را در زندگی‌ات پیاده کن.   


در مشکلات، فکر کردن به پدرم، باعث می‌شود که از جایم بلند شوم. گاهی هم گله می‌کردم که چرا این اتفاق افتاد؛ اما با دیدن پیشرفت‌های امروز کشورم به پدرم افتخار می‌کنم که شجاع بود و بی‌تفاوت نگذشت؛ در حالی که خیلی‌ها امروز بی‌تفاوت می‌گذرند. پدرم با دیدن مشکلی که برای ملت و کشورش اتفاق افتاده بود، خیلی مردانه ایستاد و امروز مسئولیت من که فرزندش هستم، را سنگین‌تر می‌کند».


«پانته‌آ صالحی» دانشجوی کارشناسی ارشد تغذیه در دانشگاه شهید بهشتی است؛ علاوه بر این، کارشناسی ارشد مدیریت اجرایی را اخذ کرده است؛ وی مدت کوتاهی هم برای ادامه تحصیل به انگلیس رفت؛ اما به خاطر تنهایی مادرش نتوانست تحمل کند لذا برای ادامه تحصیل به کشور بازگشت.




منبع : فارس



شهیدی که لباس دامادی‌ اش را به دوستش بخشید


* لباس دامادی‌ اش را به دوستش بخشید

آقا محمد توجه ویژه‌ای به بحث بیت‌المال داشت؛ در روابط عمومی سپاه هم که بود، می‌دیدم چگونه از برگه‌های کاغذ صرفه جویی کرده و همیشه از کاغذهای باطله استفاده می‌کرد.


موتور سیکلت سپاه در دستش بود ؛ آن زمان ما در حال ساخت خانه‌مان بودیم؛ آقا محمد در اوج گرما و در حالی که روزهای دوشنبه و پنجشنبه را روزه می‌گرفت، مسیر طولانی منزل تا خانه در حال ساخت را پیاده رفت و آمد می‌کرد ولی از وسیله بیت‌المال استفاده نمی‌کرد.


یک بار هم قرار بود به همراه یکی از دوستانش برای خرید تیرآهن بروند ؛ به منزل آمد و گفت: « دو تا پیراهن بیاورید »؛ او نمی‌خواست با لباس سپاه برای خرید برود؛ زیرا از لباس سپاه سوء‌استفاده نمی‌کرد؛ دو عدد پیراهن به او دادم؛ یکی پیراهن دامادی‌اش بود که آن را داد تا دوستش بپوشد؛ بعد هم که کارشان تمام شده بود، آن لباس را نیاورد و گفت: «آدم آنچه خوب است و دوستش دارد را به دوست خوب‌اش می‌دهد».



شهید محمد تقی ترکمانی در کنار مادرش




همسر شهید مفقود « محمد تقی ترکمانی » گفت: همسرم پیراهن دامادی‌اش را داد تا دوستش بپوشد؛ بعد هم که کارشان تمام شده بود، آن لباس را نیاورد و گفت: «آدم آنچه خوب است و دوستش دارد را به دوستش می‌دهد».       ************      به گزارش شیرازه به نقل از فارس، 32 سال بی‌خبری از یار سفر کرده اگرچه در بیان، چیدن اعداد و کلمات در کنار هم است، اما وقتی وارد معنای انتظار می‌شوی، چقدر سخت است که ندانی او کجاست؟ چه می‌کند؟ آیا باری دیگر او را خواهی دید؟      هر لحظه و هر کجا به یادش هستی، حرف‌ها و خواسته‌هایش را مرور می‌کنی، او را ناظر بر اعمالت می‌بینی و انتظار به پایان نمی‌رسد که نمی‌رسد...      مهین احمدی همسر سردار شهید بی‌نشان «محمدتقی ترکمانی» مسئول روابط عمومی و تبلیغات سپاه همدان است که از شهریور 1360 تا امروز، منتظر خبری از پدر عمار است.      تصویر سمت راست شهید محمدتقی ترکمانی و شهید سلیمانی      * لباس دامادی‌اش را به دوستش بخشید      آقا محمد توجه ویژه‌ای به بحث بیت‌المال داشت؛ در روابط عمومی سپاه هم که بود، می‌دیدم چگونه از برگه‌های کاغذ صرفه جویی کرده و همیشه از کاغذهای باطله استفاده می‌کرد.      موتور سیکلت سپاه در دستش بود؛ آن زمان ما در حال ساخت خانه‌مان بودیم؛ آقا محمد در اوج گرما و در حالی که روزهای دوشنبه و پنجشنبه را روزه می‌گرفت، مسیر طولانی منزل تا خانه در حال ساخت را پیاده رفت و آمد می‌کرد ولی از وسیله بیت‌المال استفاده نمی‌کرد.      یک بار هم قرار بود به همراه یکی از دوستانش برای خرید تیرآهن بروند؛ به منزل آمد و گفت: «دو تا پیراهن بیاورید»؛ او نمی‌خواست با لباس سپاه برای خرید برود؛ زیرا از لباس سپاه سوء‌استفاده نمی‌کرد؛ دو عدد پیراهن به او دادم؛ یکی پیراهن دامادی‌اش بود که آن را داد تا دوستش بپوشد؛ بعد هم که کارشان تمام شده بود، آن لباس را نیاورد و گفت: «آدم آنچه خوب است و دوستش دارد را به دوست خوب‌اش می‌دهد».      * به بچه‌ها می‌گفت: «بچه‌های خوب انقلاب باشید»      شهید ترکمانی مردم‌دار بود، آشنایان متعددی با عقاید مختلف داشت؛ او قدرت جاذبه داشت و دوستانی را که حتی به خطا می‌رفتند را کنار نمی‌گذاشت. یک شب صدای آهنگ مراسم عروسی همسایه‌مان، تا خانه ما می‌آمد؛ ما هم دعوت بودیم؛ از قبل کمک مالی به آنها کرده بود و با اینکه از صدای موسیقی ناراحت بود ولی در مراسم شرکت کرد.      با اینکه فرصتش کم بود، توجه زیادی به همسایه‌ها هم داشت؛ هر روز ساعتی را برای اینکه به بچه‌های همسایه نماز و قرآن یاد بدهد صرف می‌کرد. آقامحمد بین بچه‌ها مسابقه می‌گذاشت و در صورت یادگیری درست به آنها جایزه می‌داد. در این برنامه‌ها هم بچه‌های محله و هم خواهر و برادر خود من حضور داشتند.      او بچه‌های کوچه را به مسجد می‌برد و برای آنها جلسات قرآن و احکام و کتاب‌خوانی می‌گذاشت و می‌گفت: «حتماً به حرف پدر و مادرتان گوش بدهید و نماز را هیچ موقع فراموش نکنید؛ کمتر وقت‌تان را به بازی تلف کنید؛ بیشتر درس بخوانید و فرزندان فهمیده و درس خوانده انقلاب باشید».      شهید ترکمانی در کنار مادرش      * دوست داشتم همسرم شهید شود      قبل از حضور شهید ترکمانی در عملیات شهیدان «رجایی و باهنر»، شهید شهبازی فرمانده سپاه همدان سفارش کرده بودند که شهید ترکمانی به جبهه نرود و گفته بود: «ماندن شما در اینجا برای اینکه چند نفر را مثل خودتان تربیت کنید، خیلی بهتر و مؤثرتر است» اما محمدآقا قبول نمی‌کرد.      بالاخره زمان اعزام نیروها فرا رسید؛ دیدم حال خوبی ندارد و می‌گفت: «نمی‌گذارند من بروم، ولی می‌روم» ساکش را گرفت دستش و رفت. سوار هر مینی‌بوس که می‌شد، پیاده‌اش می‌کردند و در آخر گفت: «حتی اگر شده با ماشین سواری می‌روم» این امکان هم فراهم نشد تا آن زمان به جبهه اعزام شود.      در این دوره از اعزام نیروها به دلیل لو رفتن عملیات، عملیاتی صورت نگرفت؛ آقامحمد خیلی ناراحت بود و می‌گفت: «من لیاقت رفتن به عملیات و شهادت را نداشتم» به او گفتم: «شاید مصلحت این است؛ این طور فکر نکن، تو لیاقتش را داری». هر چیزی که شهید دوست داشت من هم دوست داشتم حتی شهید شدن او را چون او دوست داشت و نمی‌خواستم به خاطر اینکه شهید نشده، افسوس بخورد.      عزاداری شهیدان رجایی و باهنر در منطقه توسط نیروهای سپاه همدان      * 100 کیلو برنج برای مراسم شهادتش خریده بود      دیگر در آخرین روزها، هربار که با محمدآقا خداحافظی می‌کردم، احساسم این بود که خداحافظی آخر است؛ قرار بود اوایل شهریور به منطقه اعزام شوند، قبل از رفتن یک پارچه مانتویی برایم خرید و گفت: «برای خودت مانتو بدوز، من می‌روم و بازگشتم 15 روز طول می‌کشد؛ وقتی برگردم، برویم مشهد».      قبل از شهادت کیسه برنج 100 کیلویی خرید و گفت: «این برای مراسم شهادت من است». در دوران ازدواج چند عکس از خودش آورد و پرسید: «کدام بهتر است؟» از او پرسیدم: «می‌خواهی چه کار؟» گفت: «نمی‌خواهم بعد از شهادتم به زحمت بیفتید؛ این عکس را برای اعلامیه آماده کنم»؛ آن عکس را به عکاسی برد و در قاب عکسی گذاشت که عکس شهدا را در آن می‌گذاشتند.      * آخرین شب به من درس مقاومت می‌داد      آخرین شبی که من و آقا محمد در کنار هم بودیم، هیچ کدام نخوابیدیم؛ من گریه می‌کردم و می‌دانستم که شب آخری است که باهم هستیم؛ با دلی شکسته می‌گفتم: «من بعد از تو چه کنم؟» او گفت: «پس خدا را فراموش کردی؟ خدایی که ما را آفریده و ما را بهم رسانده؛ بعد از من خدا نگهدار شماست» و بعد شروع کرد از مقاومت و رسالت زنان صدر اسلام صحبت کردن. از حضرت فاطمه(س) و حضرت زینب(س) برای من حرف زد؛ تا صبح آرامتر شدم.      صبح آن روز  مانند همیشه باهم صبحانه خوردیم؛ می‌دانستم که او دیگر برنمی‌گردد؛ هنوز هم بعد از گذشت 32 سال، استکان چایی که شهید برای آخرین بار در آن چای خورد را نَشُستم و نگه داشتم.      * راز نگین گمشده      بعد از شهادت شهیدان رجایی و باهنر، عملیاتی که قرار بود در منطقه قراویز استان کرمانشاه انجام شود، به نام عملیات شهیدان «رجایی و باهنر» نام گرفت؛ نیروها برای آزادسازی تپه‌های قراویز رفتند اما در حالی که یک جاسوس عملیات را لو داده بود، همسرم و 61 نفر از نیروهای اولیه سپاه در این عملیات به شهادت رسیدند.      بازدید نمایشگاه در روستای قهاوند      متأسفانه با توجه به اینکه منطقه در دست بعثی‌ها بود، مدت 11 ماه از همسرم و دیگر شهدای این عملیات خبر نداشتیم.      در جریان شهادت آقامحمد در خواب دیدم که نگین انگشترم نیست؛ دنبالش می‌گشتم اما آن را پیدا نمی‌کردم. خواب گم شدن نگین انگشترم را برای مادر آقا محمد تعریف کردم؛ او ناراحت شد و گفت: «ان‌شاءالله که خیر است».      روز و شب دلشوره و اضطراب زیادی داشتم؛ پسرم عمار با اینکه 7 ماهه بود، همیشه گریه می‌کرد؛ مخصوصاً شبی که آقا محمد شهید شده بود.      * نحوه شهادتش را در خواب برای من تعریف کرد      در یک شب خواب دیدم در تپه‌های «قراویز» در دست آقا محمد یک سطل آب است.      ـ محمد، تو شهید شدی؟      ـ بله      ـ  چطوری؟      ـ  من در یک سنگر بودم که خمپاره آمد تو سنگر خورد به شکمم و دل و رودهام ریخت بیرون، خودم دل و رودهام را جمع کردم داخل شکمم. بعد هم از شدت خونریزی شهید شدم.      ـ جنازهات کجاست؟      ـ مرا داخل یک تابوت مشکی رنگ گذاشتند و بردند؛ من الان در کنار آب زمزم هستم.      * 32 سال است دنبال آقا محمد می‌گردم      چند ماه بعد، صبح که از خواب بیدار شده بودیم، چند نفر از بچه‌های سپاه به منزل‌مان آمدند؛ می‌خواستم برایشان صبحانه آماده کنم؛ حضورشان در منزل برای من سؤال بود؛ عمار بر «رو روک» سوار بود؛ از لابلای در دیدم، آقای سمیری (دوست آقا محمد) عمار را بغل گرفت، بوسید، گریه کرد و دوباره عمار را در «رو روک» گذاشت؛      در این حین شنیدم که آنها درباره نحوه شهادت آقامحمد صحبت می‌کردند؛ آمدم به مادرشوهرم گفتم؛ او گریه می‌کرد و باورش نمی‌شد؛ رفتم از آقای سمیری پرسیدم که به من راستش را بگویید و او گفت: «تیر به کمرش خورده و در بیمارستان تبریز بستری شده است».      من یک لحظه درد کشیدن آقا محمد را با تمام وجودم احساس کردم؛ دوباره اصرار کردم که راستش را به من بگویند؛ فقط در آخر صحبت‌هایش این را شنیدم که گفتند: «ترکمانی به فوض عظیم شهادت رسیده است...». وصیتنامه شهید در ساکش بود و برادران سپاه بعد از شهادت آن را به خانه آورد و برای ما خواندند.      در این دوران در هر مهمانی و زیارت و هر جایی که می‌رفتم، حتی اگر کسی در می‌زد، منتظر آمدن محمد بودم؛ همیشه در ذهنم بود که محمد می‌آید. او نه تنها همسرم بود، بلکه معلم من بود و هر چقدر از او بگویم، کم گفتم.      با اینکه 32 سال از این جریان می‌گذرد، من هنوز باور نمی‌کنم که آقا محمد شهید شده است و منتظر بازگشتش هستم.      * منتظر بودم تا صدای محمد را از رادیو گوش بدهم      با دادن این خبرها باز هم اصرار داشتم که آقا محمد زنده است؛ وقتی که اسرای ایرانی در عراق رادیو صحبت می‌کردند، دائماً انگشتم روی دکمه ضبط صدا بود، به خاطر اینکه اگر آقا محمد، خواست صحبت کند، حرف‌هایش را ضبط کنم و به همه ثابت کنم که محمد زنده است.      * کسی که شاهد شهادت همسرم بود      بعد از بازگشت اسرا به ایران، آقای سمیری و محمد گماری قرار ملاقات با آقای فاضلیان (امام جمعه ملایر) ترتیب دادند؛ بنده ، پدر و پدرشوهرم به دیدار او رفتیم؛ آقای گماری گفت: «من بالای سر ترکمان بودم که شهید شد». پرسیدیم: «چطور شهید شد؟» گفت: «خمپاره افتاد در داخل سنگر» گفتم: «مطمئن هستید که شهید شد؟» گفت: «آن لحظه نه صدایی از او شنیدیم نه حرکتی» آنها نحوه شهادت آقا محمد را همان گونه که او در خواب برای من تعریف کرده بود، بیان کردند.      شهید ترکمانی، رزمنده‌ای که روی زمین نشسته است      * سفارش شهید تقواطلب به خانوادهاش      روزهای سخت زمستان بود؛ من و مادربزرگم و عمار باهم در خانه بودیم؛ به دلیل شدت سرما و اینکه نمی‌شد مادر بزرگم و عمار را بیرون ببرم، من هم در خانه مانده بودم؛ خیلی دلم می‌گرفت؛ واقعا خسته کننده بود؛ کسی حتی زنگ خانه‌مان را هم نمی‌زد؛ با خود می‌گفتم: «خدایا می‌شود یکی بیاید زنگ خانه ما بزند، حتی به اشتباه؟!».      یکی از همین روزها خانواده شهید «جلال تقواطلب» به منزل ما آمدند؛ خیلی خوشحال شدم؛ مادر شهید به من گفت: «جلال پسرم دیشب به خوابم آمد و گفت مامان چرا به خانواده ترکمانی سر نمی‌زنید، آنها خیلی دلتنگ هستند».      * گلایه شهید از گریه‌های من      از بس که از دوری آقامحمد گریه می‌کردم، یک شب خواب دیدم آقا محمد با موتور آمد به خانه؛ زانوهایش زخمی بود؛ به او گفتم: «آخه محمد تو کجایی؟»      گفت: «من می‌دانم تو چقدر سختی می‌کشی، می‌بینم که گریه می‌کنی، خیلی ناراحت می‌شوم؛ این قدر ناراحت نباش» در عالم رؤیا دیدم گوشه بالکن 3 عدد کوله‌پشتی هست؛ پرسیدم: «اینها چیست؟» گفت: «کوله‌پشتی بزرگ برای من است که رفتم؛ کوله پشتی وسط برای توست و دیگری برای عمار است؛ پشت سر هم به هم می‌پیوندیم».      در ادامه این گفت‌وگو  «عمار ترکمانی» تنها یادگار شهید ترکمانی اظهار می‌دارد:      مادرم در آن ایام روزهای سختی را پشت سر گذاشت؛ و برایم تعریف می‌کند که بعد از گذشت چند سال از شهادت پدرم بهانه او را می‌گرفتم و می‌گفتم: «می‌خوام دوازده تا بابای قوی بخرم تا برن بابام رو از پیش خدا بیارن». از وقتی که مدرسه می‌رفتم، فهمیدم پدرم شهید شده است؛ چون به من می‌گفتند: «فرزند شهید».      در طول این سالها مادرم دوست داشت که من مثل پدرم شوم و از اخلاق و خصوصیاتش تعریف می‌کرد!      من از پدرم هیچ وقت کمک نگرفتم، او خودش به من کمک می‌کرد؛ پشت کارهایم یک امداد وجود داشته همیشه؛ یک دست پشت من وجود داشت و نگذاشت من به بیراهه بروم!      هر چقدر سنم بالاتر می‌رود، بیشتر به این نتیجه می‌رسم که گفته‌های مادرم درمورد پدرم دور از اغراق بوده و هست. چون خودم قبل از دانشگاه 2سال در حوزه درس خوانده‌ام می‌دانم نوشته‌های پدرم بسیار نزدیک به گفته‌های علماست.      اکنون من به این نتیجه رسیدم که ما بچه‌های شیعه گلوله‌های آماده شلیک هستیم که زمانی باید شلیک بشویم. ما اگر شهید نشدیم می‌توانیم شهید تربیت کنیم.      ما قلم‌هاییم در دست ولی      کز لب ما می‌چکد ذکر علی




ادامه مطلب



ادامه نوشته

دادن سر نه عجب ، داشتن سر عجب است


داد می زد گریه می کرد،می گفت:می خواهم صورت برادرم را ببوسم...

اجازه نمی دادند.

یکی گفت: خواهر است مگر چه اشکالی دارد ؟

بگذارید برادرش را ببوسد .

گفتند : شما اصرار نکنید نمی شود. . .

این شهید سر ندارد



****


عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است


دادن سر نه عجب ، داشتن سر عجب است




قدیما   عکس های عاشقی  اینجوری بود !!!!     داد می زد گریه می کرد،می گفت:می خواهم صورت برادرم را ببوسم...      اجازه نمی دادند.      یکی گفت: خواهر است مگر چه اشکالی دارد ؟      بگذارید برادرش را ببوسد .      گفتند : شما اصرار نکنید نمی شود. . .      این شهید سر ندارد   ****  عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است  دادن سر نه عجب ، داشتن سر عجب است





احترام ژنرال آمریکایی به شهید عباس بابایی


به گزارش شیرازه به نقل از باشگاه خبرنگاران، سرلشکر شهید "عباس بابایی" مرد وارسته‌ای که با وجودی سراسر عشق و از خودگذشتگی و کرامت، رزمنده‌ای دلاور در میدان جنگ با استکبار جهانی بود و مبارزی سترگ با نفس امارهٔ خویش به حساب می‌آمد. از آن زمان که خود را شناخت کوشید تا جز در جهت خشنودی حق تعالی گام برندارد. به راستی او گمنام، اما آشنای همه بود. از آن روستاییِ ساده دل، تا آن خلبان دلیر و بی باک جنگنده‌های تیزپرواز ...؛ آری همه او را می‌شناسند.





زندگی‌نامه

شهید بابایی در سال ۱۳۲۹، در شهرستان قزوین دیده به جهان گشود. دورهٔ ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به تحصیل پرداخت و در سال ۱۳۴۸، به دانشکده خلبانی نیروی هوایی راه یافت و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی برای تکمیل دوره به آمریکا اعزام شد.

شهید بابایی در سال ۱۳۴۹، برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت. طبق مقررات دانشکده می‌بایست به مدت ۲ ماه با یکی از دانشجویان آمریکایی هم اتاق می‌شد. آمریکایی‌ها، در ظاهر، هدف از این برنامه را پیشرفت دانشجویان در روند فراگیری زبان انگلیسی عنوان می‌کردند، اما واقعیت چیز دیگری بود. چون عباس در همان شرایط تمام واجبات دینی خود را انجام می‌داد، از بی بند و باری موجود در جامعه آمریکا بیزار بود.



هم اتاقی او در گزارشی که از ویژگی‌ها و روحیات عباس نوشته، یادآور می‌شود که بابایی فردی منزوی و در برخوردها، نسبت به آداب و هنجارهای اجتماعی بی تفاوت است. از رفتار او بر می‌آید که نسبت به فرهنگ غرب دارای موضع منفی می‌باشد و شدیداً به فرهنگ سنتی ایران پای‌بند است.

همچنین اشاره کرده که او به گوشه‌ای می‌رود و با خودش حرف می‌زند، که منظور او نماز و دعا خواندن شهید بابایی بوده است.



ماجرای احترام ژنرال آمریکایی به عباس بابایی

شهید بابایی در بخشی از خاطرات خود در مورد تحصیلات خلبانی‌اش گفته بود: «دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشاتی که در پرونده خدمتم درج شده بود، تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی‌دادند، تا این که روزی به دفتر مسئول دانشکده، که یک ژنرال آمریکایی بود، احضار شدم.

به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که بنشینم. پرونده من در جلو او، روی میز بود، ژنرال آخرین فردی بود که می‌بایستی نسبت به قبول و یا رد شدنم اظهار نظر می‌کرد. او پرسش‌هایی کرد که من پاسخش را دادم. از سؤال های ژنرال بر می‌آمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد.

این ملاقات ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت، زیرا احساس می‌کردم که رنج دو سال دوری از خانواده و شوق برنامه‌هایی که برای زندگی آینده‌ام در دل داشتم، همه در یک لحظه در حال محو و نابودی است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم. در همین فکر بودم که در اتاق به صدا در آمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای کار مهمی به خارج از اتاق برود با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم.






به ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم، کاش در اینجا نبودم و می‌توانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست، همین جا نماز را می‌خوانم.

ان‌شاءالله تا نمازم تمام شود، او نخواهد آمد. به گوشه‌ای از اتاق رفتم و روزنامه‌ای را که همراه داشتم به زمین انداختم و مشغول نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟

بالاخره گفتم، نمازم را ادامه می‌دهم، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام کردم و در حالی که بر روی صندلی می‌نشستم از ژنرال معذرت‌خواهی کردم.

ژنرال پس از چند لحظه سکوت نگاه معناداری به من کرد و گفت: چه می‌کردی؟ گفتم: عبادت می‌کردم. گفت: بیشتر توضیح بده. گفتم: در دین ما دستور بر این است که در ساعت‌های معین از شبانه روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعات زمان آن فرا رسیده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم.

ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت: همه این مطالبی که در پرونده تو آمده مثل این که راجع به همین کارهاست. این طور نیست؟ پاسخ دادم: آری همین‌طور است. او لبخندی زد. از نوع نگاهش پیدا بود که از صداقت و پای‌بندی من به سنت و فرهنگ و رنگ نباختنم در برابر تجدد جامعه آمریکا خوشش آمده است. با چهره‌ای بشاش خود نویس را از جیبش بیرون آورد و پرونده‌ام را امضا کرد.



سپس با حالتی احترام‌آمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت: به شما تبریک می‌گویم. شما قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت دارم. من هم متقابلاً از او تشکر کردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم».

پیشرفته‌ترین هواپیماهای جنگنده در رکاب شهید بابایی

با ورود هواپیماهای پیشرفته اف – 14 به نیروی هوایی، شهید بابایی که جزء خلبان‌های تیزهوش و ماهر در پرواز با هواپیمای شکاری اف – 5 بود، به همراه تعداد دیگری از همکاران برای پرواز با هواپیمای اف–14 انتخاب و به پایگاه هوایی اصفهان منتقل شد. با اوج گیری مبارزات علیه نظام ستم‌شاهی، بابایی به عنوان یکی از پرسنل انقلابی نیروی هوایی، در جمع دیگر افراد متعهد ارتش به میدان مبارزه وارد شد.



حضور پررنگ شهید در ارتش پس از پیروزی انقلاب اسلامی

پس از پیروزی انقلاب اسلامی، وی گذشته از انجام وظایف روزمره، به عنوان سرپرست انجمن اسلامی پایگاه، به پاسداری از دستاوردهای پرشکوه انقلاب اسلامی پرداخت. شهید بابایی با دارا بودن تعهد، ایمان، تخصص و مدیریت اسلامی چنان درخشید که شایستگی فرماندهی وی محرز و در تاریخ ۱۳۶۰.۵.۷، فرماندهی پایگاه هشتم هوایی بر عهدهٔ او گذاشته شد. به هنگام فرماندهی پایگاه با استفاده از امکانات موجود آن، به عمران و آبادانی روستاهای مستضعف‌نشین حومه پایگاه و شهر اصفهان پرداخت و با تأمین آب آشامیدنی و بهداشتی، برق و احداث حمام و دیگر ملزومات بهداشتی و آموزشی در این روستا، گذشته از تقویت خط سازندگی انقلاب اسلامی، در روند هر چه مردمی کردن ارتش و پیوند هر چه بیشتر ارتش با مردم خدمات شایان توجهی را انجام داد.

بابایی، با کفایت، لیاقت و تعهد بی پایانی که در زمان تصدی فرماندهی پایگاه اصفهان از خود نشان داد، در تاریخ ۱۳۶۲.۹.۹ با ارتقاء به درجه سرهنگی به سمت معاون عملیات نیروی هوایی منصوب و به تهران منتقل شد. او با روحیه شهادت‌طلبی به همراه شجاعت و ایثاری که در طول سال‌ها، در جبهه های نور و شرف به نمایش گذاشت، صفحات نوین و زرینی به تاریخ دفاع مقدس و نیروهای هوایی ارتش نگاشت و با بیش از سه هزار ساعت پرواز با انواع هواپیماهای جنگنده، قسمت اعظم وقت خویش را در پرواز های عملیاتی و یا قرارگاه‌ها و جبهه‌های جنگ در غرب و جنوب کشور سپری کرد و به همین ترتیب چهره آشنای «بسیجیان» و یار وفادار فرماندهان قرارگاه های عملیاتی بود و تنها از سال ۱۳۶۴ تا هنگام شهادت، بیش از ۶۰ مأموریت جنگی را با موفقیت کامل به انجام رسانید.




شهید بابایی برای پیشرفت سریع عملیات‌ها و حسن انجام امور، تنها به نظارت اکتفا نمی‌کرد، بلکه شخصاً پیشگام می‌شد و در جمیع مأموریت‌های جنگی طراحی شده، برای آگاهی از مشکلات و خطرات احتمالی، اولین خلبان بود که شرکت می‌کرد. سرلشکر بابایی به علت لیاقت و رشادت‌هایی که در دفاع از نظام، سرکوبی و دفع تجاوزات دشمنان از خود بروز داد، در تاریخ ۱۳۶۶.۲.۸ به درجه سرتیپی مفتخر شد.


شهادت عباس بابایی با گلوله ضد هوایی

سرلشکر بابایی، معاون عمليات نیروی هوایی ارتش جمهوري اسلامي ايران به هنگام بازگشت از یک مأموریت برون‌مرزی، هدف گلوله ضد هوایی قرار گرفت و به شهادت رسید.


عباس بابایی، صبح روز پانزدهم مرداد ماه روز عید قربان همراه یکی از خلبانان نیروی هوایی سرهنگ نادری به منظور شناسایی منطقه و تعیین راه کار اجرای عملیات، با یک فروند هواپیمای آموزشی اف–۵ از پایگاه هوایی تبریز به پرواز درآمد و وارد آسمان عراق شد.


سرلشکر بابایی پس از انجام دادن مأموریت، به هنگام بازگشت، در آسمان خطوط مرزی، هدف گلوله‌های تیربار ضد هوایی قرار گرفت و از ناحیه سر مجروح شد و در کابین خلبانی به شهادت رسید.






عید قربان، اسماعیل نیروی هوایی در مسلخ عشق

«صدای عباس فضای کابین را پر کرد. او این مصراع از تعزیه مسلم را زمزمه می‌کرد:

مسلم سلامت می‌کند، یا حسین.

و ناگهان صدای انفجار مهیبی همه چیز را دگرگون کرد. او در یک لحظه احساس کرد که به دور کعبه در حال طواف است. با صدای نرم و آرامی گفت:

اللهم لبّیک، لبّیک لا شریک لک لبّیک ...

و آخرین حرف ناتمام ماند».




اعلام اصابت گلوله به هواپیمای بابایی

یکی از راویان مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ درباره این واقعه نوشته است: «به دنبال اصابت گلوله به هواپیمای تیمسار بابایی و اختلالی که در ارتباط هواپیما و پایگاه تبریز به وجود آمد، پایگاه مزبور به رابط هوایی سپاه اعلام کرد که یک فروند هواپیمای خودی در منطقه مرزی سقوط کرد برای کمک به یافتن خلبان و لاشه آن هر چه سریع‌تر اقدام نمایید.».

مدت کوتاهی از اعلام این موضوع نگذشته بود که فرد مذکور مجدداً تماس گرفت و در حالی که گریه امانش نمی‌داد، گفت: هواپیمای مورد نظر توسط خلبان به زمین نشست، ولی یکی از سرنشینان آن به علت اصابت تیر در داخل کابین به شهادت رسیده است.



اشک در جلسه ستاد عملیات سپاه

راوی در مورد بازتاب شهادت سرلشکر بابايي در جمع سپاهیان نوشته است: «برخي از فرماندهان سپاه در جلسه‌اي مشغول بررسي عمليات بودند كه تلفني خبر شهادت تيمسار بابايي به اطلاع برادر رحيم رسيد. با شنیدن این خبر، جلسه تعطیل شد و اشک در چشمان حاضرین به خصوص آنان که آشنایی بیشتری با شهید بابایی داشتند، حلقه زد.


«نقل شده که وی چند روز قبل از شهادت در پاسخ پافشاری‌های بیش از حد دوستانش جهت عزیمت به مراسم حج گفته بود: «تا عید قربان خودم را به شما می‌رسانم».

امیر سرلشکر شهید عباس بابایی در هنگام شهادت 37 سال داشت، او اسوه‌ای بود که از کودکی تا واپسین لحظات عمر گران‌قدرش همواره با فداکاری و ایثار زندگی کرد و سرانجام نیز در روز عید قربان، به آرزوی بزرگ خود که مقام شهادت بود نائل گردید و نام پرآوازه‌اش در تاریخ پرافتخار ایران جاودانه شد.





سخنان فرماندهی معظم کل قوا در مورد شهید بابایی

«این شهید عزیزمان، انسانی مؤمن و متقی و سربازی عاشق و فداکار بود و در طول این چند سالی که من ایشان را می‌شناختم، همیشه بر همین خصوصیات ثابت و پابرجا بود.».

«او هیچ گاه به مصالح خود فکر نمی‌کرد و تنها مصالح سازمان و انقلاب و اسلام را مدّ نظر داشت. او فرمانده ای بود که با زیردستان بسیار فروتن و صمیمی بود؛ امّا در مقابل اعمال بد و زشت، خیلی بی تاب و سختگیر بود.».

«این شهید عزیز، یک انقلابی حقیقی و صادق بود؛ و من به حال او حسرت می‌خورم و احساس می‌کنم که در این میدان عظیم و پر حماسه از او عقب مانده‌ام.».




منبع : شیرازه

بعد از شهدا ما چه کردیم..






بعد از شهدا ما چه کردیم..

عکس شناسنامه شهید مصطفی احمدی روشن



عکس شناسنامه شهید مصطفی احمدی روشن



عکس شناسنامه شهید مصطفی احمدی روشن






همسر مصطفی از اول هم می دانست عاقبت این راه را.

حتی خوابش را هم دیده بود؛ «هنوز عقد هم نکرده بودیم. خواب دیدم هوا بارانی است و من سر قبری نشسته ام که روی سنگش نوشته شده شهید مصطفی احمدی روشن…»یک بار که خیلی پاپی اش می شود خود مصطفی هم می گوید؛ من در 30 سالگی شهید خواهم شد…


خط قرمز مصطفی، ولایت فقیه بود. به ندرت عصبانی می شد و آن موارد نادر هم زمانی بود که کسی می خواست از این خط قرمز عبور کند.



ادامه مطلب را اینجا بخوانید.




ادامه نوشته

شهید عبدالحمید حسینی + عکس


«ایستادگی در مقابل دشمنان مقتدر و مسلط، زورگوی ظالم و پرروی گستاخ... همان کاری است که مردم ما کردند و عظمت ملت ما به‌خاطر همین شهادت جوانان شما و شجاعت فرزندانتان بود.» (از بیانات رهبر انقلاب) در ادامه، مختصری از زندگی‏نامه یک تن از شهدایی که در تاریخ ۱۳ اردیبهشت‏ماه به فیض عظمای شهادت نائل آمده را می‏خوانیم.



.
شهید عبدالحمید حسینی
تاریخ تولد: ۱۳۴۱
تاریخ شهادت: ۱۳ اردیبهشت ۱۳۶۱
محل تولد: شیراز
طول مدت حیات: ۲۰ سال
محل شهادت: فکه
مزار شهید: شیراز



• شهید عبدالحمید حسینی، سال ۱۳۴۱ش در شهر شیراز در یک خانواده مذهبی چشم به جهان هستی گشود. عبدالحمید پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی به رهبری مقتدرانه حضرت امام خمینی (ره) به عضویت نهاد مقدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و چند مدتی محافظت سیدعلی‏اصغر دستغیب (برادر شهید محراب عبدالحسین دستغیب) را به عهده گرفت. حسینی، مدتی هم در کردستان مشغول مبارزه با اشرار و ضدانقلاب بود تا این‏که سرانجام در تاریخ سیزدهم اردیبهشت‏ماه سال ۱۳۶۱ هجری شمسی در عملیات بیت‏المقدس در فکه - در سن بیست سالگی - به فیض عظیم شهادت رسید.

این شهید عزیز عاشق امام زمان (عج) بود و هنگامی که نام مبارک آن حضرت را می‌شنید به‏عنوان احترام بلند می‌شد و ارادت خاصی نسبت به آن حضرت روا می‏داشت. شهید عبدالحمید حسینی در وصیت‏نامه خود وصیت می‌کند که شبانه من را به خاک بسپارید و پنج نفر در تشیع جنازه من شرکت بکنند: «پدرم، جناب علی‏اصغر دستغیب [و سه تن از دوستان شهید] و بر قبرم بنویسید: پاسدار فدایی امام زمان (عج).»

پاسدار شهید فدایی امام زمان (عج)، عبدالحمید حسینی جوانی باایمان، باتقوا، مجاهد، بااخلاق و با درک و شعور بالا و عالم و عامل به علم خود بود و فلسفه شهادتش بنا به قول مجاهدین همراهش، ایثار و فداکاری و ازخودگذشتگی و نجات همرزمانش از چنگال دژخیمان بعثی بود که با تیر ظلم و جور، به درجه رفیع شهادت نائل شد.


فرازی از مناجات شهید:

«سلام بر مهدی منجی انسان‌ها، ای آقایم، ‌ای سرورم، ‌ای رهبرم و ای امیدم، آقاجان خود بهتر می‌دانی که جز تو امیدی ندارم و جز به تو دل نبسته‌ام. آقاجان آن شب در حمله تو را دیدم. آقا من عاشقم. آقا من گم‏کرده دارم. آقایم، مولایم تو را به ناله‌های زینب (س) بار دیگر بگذار تا تو را ببینم.
دعایم این است که خدایا تا مهدی (عج) را ندیده‌ام مرا از دنیا مبر. آقایم، مولایم، خدا شاهد است در آزادسازی آبادان ما نبودیم که جنگیدیم. تو بودی آقا. آقا با چه رویی تو را صدا کنم و با کدامین آبرو تو را بخوانم؟ ‌ای منجی صبحدم، تا انقلابت و تا قیامت، خمینی را برای ما و عباد صالح خدا نگهدار...»




شهید عبدالحمید حسینی+شهدا+شهید+ایران+عکس شهدا

وصیت نامه شهید محمد مسعود حميديان


از مادر عزيزم، انتظار دارم كه پيرو حضرت فاطمة زهرا(س) باشند و حجابشان را حفظ كنند. از برادران و پدران هم مي‌خواهم كه چشمشان را از نگاه به نامحرم بپوشانند، چون ريشة تمام بدبختي‌ها از همينجا شروع مي‌شود.

از تمام دوستان و فاميل مي‌خواهم كه پيرو ولايت‌ فقيه باشند و از ولايت ‌فقيه حمايت كنند، چون پيروي از ولايت‌ فقيه، پيروي از راه انبياست.

و جبهه را خالي نگذارند كه خاي گذاشتن جبهه خيانت به خون شهداست، و مراقب باشيد كه شهدا را از خود نرنجانيد و هميشه به فكر آخرت باشيد، چون آخرت به جا ماندني و اين دنيا فاني است.
شهید محمد مسعود حميديان
ادامه نوشته

شهیدی که برای حفظ معبر ، دهانش را پر از گِل کرده بود


وقتی به پاهای سعید ترکش خورد و قطع شد، برای اینکه صدای ناله‌اش بلند نشود و باعث لو رفتن معبر نشود، دهان خود را پر از گِل کرده بود.

ادامه مطلب

ادامه نوشته

خاطره ای از فرماندهی سردار شهید حاج حسین بصیر


خاطره ای از فرماندهی سردار شهید حاج حسین بصیر

سردار «حاج حسین جان بصیر» قائم مقام لشكر ویژه 25 كربلا در دوران دفاع مقدس بود كه در روز دوم اردیبهشت ماه سال 1366 در «عملیات كربلای 10 » در منطقه ماووت عراق به شهادت رسید

علی اكبر بصیر برادر حاج حسین جان بصیر در خاطره ای می گوید: آن زمان كه «حاج بصیر» فرماندهی گردان یا رسول (ص) را به عهده داشت. روزی از طرف فرماندهی لشگر آمدند و به او گفتند: «از طرف فرماندهی لشگر ابلاغیه ای آمده مبنی بر اینكه حضرتعالی از این پس به فرماندهی تیپ یكم لشگر منصوب شدید.»

حاجی ابتدا قبول نكرد ولی بعد از اصرار زیاد برادران فرماندهی، به آنها گفت: «من باید فكر كنم.»

لذا برادران رفتند و فردای همان روز دوباره آمدند و از حاجی پاسخ خواستند. حاج حسین این بار جواب مثبت داد.

من كه از این قضیه متعجب شده بودم به حاجی گفتم:«حاجی! چرا همان دیروز جواب مثبت ندادید.» او در جواب گفت:«دیروز در آن حالت نمی توانستم فكر كنم و تصمیم بگیرم. راستش رفتم و با خودم فكر كردم«امروز كه مرا به فرماندهی تیپ منصوب كردند اگر چند روز دیگر بخواهند این مسئولیت را از من بگیرند و بگویند از این پس باید به عنوان یك تیرانداز در جبهه خدمت كنی من چه عكس العملی نشان می دهم؟ اگر ناراحت و غمگین شدم پس معلوم می شود برای رضای خدا این مسئولیت را قبول نكردم. ولی اگر برایم فرقی نداشت پس مشخص می شود كه این مسئولیت را برای رضای خدا قبول كردم و فرقی ندارد در كجا خدمت كنم. بعد دیدم اگر بخواهند مسئولیت فرماندهی تیپ را از من بگیرند برایم فرقی نمی كند لذا قبول كردم».
پدر برای رضای خدا شرمنده ات هستم...


سردار قاسم صادقی از همرزمان شهید عباس كریمی، خاطره ای از فرمانده لشكر 27 محمد رسول الله(ص) اشاره و بیان می كند:


یكبار همراه با عباس از جبهه به مرخصی آمده بودیم. به كاشان رفتیم تا سری به پدر و مادرش بزند و احوال آنها را جویا شود. من هم او را همراهی كردم و با هم وارد خانه شدیم. پس از استراحت و پذیرایی می خواستیم به طرف تهران حركت كنیم كه پدر حاج عباس رو كرد به او و گفت: «پسرم اگه میشه منو با ماشینی كه داری برسون جاییكه می خوام برم؛ آخه كار دارم.»


ماشینی كه در اختیار حاجی بود، مال خودش نبود و برای سپاه بود. حاج عباس توی خودش فرو رفت و بعد از لحظاتی گفت:«پدرجان! شرمندم؛ این ماشین مال من نیست. برای بیت الماله؛ من نمی تونم استفاده شخصی ازش كنم. خدا هم راضی به این كار نیست! می دونم كه شما هم حتما نمی پسندید و راضی نیستید.»

هر چند اجابت نكردن خواسته پدر برای حاجی سخت بود اما رعایت شرعیات و حدود اسلامی برای او از هر چیز دیگری مهم تر بود و در این زمینه با هیچ كس پارتی بازی نمی كرد!



یكبار همراه با عباس از جبهه به مرخصی آمده بودیم. به كاشان رفتیم تا سری به پدر و مادرش بزند و احوال آنها را جویا شود. من هم او را همراهی كردم و با هم وارد خانه شدیم. پس از استراحت و پذیرایی می خواستیم به طرف تهران حركت كنیم كه پدر حاج عباس رو كرد به او و گفت: «پسرم اگه میشه منو با ماشینی كه داری برسون جاییكه می خوام برم؛ آخه كار دارم ماشینی كه در اختیار حاجی بود، مال خودش نبود و برای سپاه بود. حاج عباس توی خودش فرو رفت و بعد از لحظاتی گفت:«پدرجان! شرمندم؛ این ماشین مال من نیست. برای بیت الماله؛ من نمی تونم استفاده شخصی ازش كنم. خدا هم راضی به این كار نیست! می دونم كه شما هم حتما نمی پسندید و راضی نیستید.»


یك شهید یك وصیت نامه

بخشی از وصیت نامه شهید محمد جواد شعبانی سرنخی برگرفته از كتاب گزیده موضوعی وصیت نامه شهداعنوان می شود:

انقلاب عظیم اسلامی ما در طول حركت خود، در طول مسیر خود از مراحل خاصی عبور كرده؛ ایثارگران و فداكارانی جان خویش را جهت پیروزی انقلاب اسلامی فدا كرده اند؛ انسان های مومن و مبارزی در مقابل طاغوت ایستاده اند و ما در مقابل آنها مسوولیم، چرا كه آنها دیوار استبداد را در هم كوبیده و در طی انقلاب اسلامی، ارگان های اسلامی را برپا نمودند.

ما از مرحله اول عبور كردیم. در مرحله دوم انقلاب اسلامی، ملت سلحشور ایران در مقابل توطئه های ایادی داخلی مقاومت كرد، فداكاری كرد.

اما در این برهه از انقلاب، تعمیر انقلاب و بازسازی انقلاب و تثبیت انقلاب و آمادگی و مقاومت جهت تداوم انقلاب اسلامی است. این مرحله از مراحل قبلی حساس تر و مشكل تر. این مرحله، مرحله ای است كه امت باید مواظبت های لازم را دقیق بكند و با اتحادش، با فداكاری هایش، با ایثارگری اش، امروز انقلاب اسلامی را باید حفظ كند؛ كشور اسلامی باید محفوظ بماند...
فرآوری عاطفه مژده

بخش فرهنگ پایداری تبیان

منبع نوید شاهد

به نقل از وبلاگ :
کــجـــــایــنــد مـــــردان بــی ادعــا


سن عاشقی

یه پسر بچه رو گرفتیم که ازش حرف بکشیم.
آوردنش سنگر من. خیلی کم سن و سال بود.

بهش گفتم: « مگه سن سربازی توی ایران هجده سال تمام نیست؟ »


سرش را تکان داد. گفتم: « تو که هنوز هجده سالت نشده! »


بعد هم مسخره اش کردم و گفتم: « شاید به خاطر جنگ ، امام خمینی کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه ها شده و سن سربازی رو کم کرده؟ »


جوابش خیلی من رو اذیت کرد. با لحن فیلسوفانه ای گفت:

« سن سربازی پایین نیومده ، سن عاشقی پایین اومده »

چه تفاوت عجیبی است بین عشق آسمانی و عشق زمینی...


دنیای کفر بداند در فطرت توحیدی ما فقط یک ترس وجود دارد ؛ آن هم ترس از خدا

بخشی از وصیتنامه سردار شهید بلباسی :

دنیای کفر بداند در فطرت توحیدی ما فقط یک ترس وجود دارد ؛ آن هم ترس از خدا


ادامه نوشته

وصيت نامه شهيد محمد جهان آرا


وصيت نامه شهيد محمد جهان آرا



بچه هااگر شهر سقوط کرد آنرا دوباره فتح می کنیم ،مواظب باشید ایمانتان سقوط نکند.

شهید محمد جهان آرا



از روزي که جنگ آغاز شد تا لحظه اي که خرمشهر سقوط کرد يک ماه بطور مداوم کربلا را مي ديدم. «ربنا افرغ علينا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علي القوم الکافرين».





بارپرودگارا، اي رب العالمين، اي غياث المستغيثين و اي حبيب قلبو الصالحين.
تو را شکر مي گيوم که شربت شهادت اين گونه راه رسيدن انسان به خودت را به من بنده ي فقير و حقير و گناهکار خود ارزاني داشتي.



من براي کسي وصيتي ندارم ولي يک مشت درد و رنج دارم که بر اين صفحه ي کاغذ مي خواهم همچون تيري بر قلب سياه دلاني که اين آزادي را حس نکرده اند و بر سر اموال اين دنيا ملتي را، امتي را و جهاني را به نيستي و نابودي مي کشانند، فرو آورم.



خداوندا! تو خود شاهدي که من تعهد اين آزادي را با گذراندن تمام وقت و هستي خويش ارج نهادم. با تمام دردها و رنج هايي که بعد از انقلاب بر جانم وارد شد صبر و شکيبايي کردم ولي اين را مي دانم که اين سران تازه به دوران رسيده، نعمت آزادي را درک نکرده اند چون دربند نبوده اند يا در گوشه هاي ترياهاي پاريس، لندن و هامبورگ بوده اند و يا در ...

و تو اي امامم! اي که به اندازه ي تمام قرنها سختي ها و رنج ها کشيدي از دست اين نابخردان خرد همه چيزدان! لحظه لحظه اي اين زندگي بر تو همچن نوح، موسي و عيسي و محمد (ص) گذشت.
ولي تو اي امام و اي عصاره ي تاريخ بدان که با حرکتت، حرکت اسلام را در تاريخ جديد شروع کردي و آزادي مستضعفان جهان را تضمين کردي. ولي اي امام کيست که اين همه رنجها و دردهاي تو را درک کند؟! کيست که دريابد لحظه اي کوتاهي از اين حرکت به هر عنوان، خيانتي به تاريخ انسانيت و کليه انسان هاي حاغضر و آينده تاريخ مي باشد؟




اي امام! درد تو را، رنج تو را مي دانم چه کساني با جان مي خرند، جوان با ايمان، که هستي و زندگي تازه ي خويش را در راه هدف رسيدن حکومت عدل اسلامي فدا مي کند. بله اي امام! درد تو را جوانان درک مي کنند، اينان که از مال دنيا فقط و فقط رهبري تو را دارند و جان خويش را براي هدفت که اسلام است فدا مي کنند.

اي امام تا لحظه اي که خون در رگ هاي ما جوانان پاک اسلام وجود دارد لحظه اي نمي گذاريم که خط پيامبر گونه تو که به خط انبياء و اولياء وصل است به انحراف کشيده شود.



اي امام! من به عنوان کسي که شايد کربلاي حسيني را در کربلاي خرمشهر ديده ام سخني با تو دارم که از اعماق جانم و از پرپر شدن جوانان خرمشهري برمي خيزد و آن، اين است؛


اي امام! از روزي که جنگ آغاز شد تا لحظه اي که خرمشهر سقوط کرد من يک ماه بطور مداوم کربلا را مي ديدم هر روز که حمله ي دشمن بر برادران سخت مي شد و فرياد آنها بي سيم را از کار مي انداخت و هيچ راه نجاتي نبود به اتاق مي رفتم، گريه را آغاز مي کردم و فرياد مي زدم اي رب العالمين بر ما مپسند ذلت و خواري را.