شهید صفدر نیک نژاد

از همسر مهربانم که از اول زندگي هميشه يار و ياور و غمخوار و مددکار من بوده است مي خواهم که فرزندانم را خوب تربيت کنند و دخترانم را زينب وار تربيت کند .

از همسر مهربانم که از اول زندگي هميشه يار و ياور و غمخوار و مددکار من بوده است مي خواهم که فرزندانم را خوب تربيت کنند و دخترانم را زينب وار تربيت کند .
خبرگزاری فارس:
مادرم همیشه میگفت «پدرت رفته سفر؛ سفری که برمیگردد» وقتی که به مدرسه رفتم؛ به بچههایی نگاه میکردم که پدرشان میآمدند دنبالشان و آنها را به خانه میبردند؛ همیشه آرزوی من هم این بود که یک روز پدرم به دنبالم بیاید.
**********************
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، به یاد ندارد در هنگام رفتن بابا، چگونه مثل مادرش به پای او افتاده بود که نرود؛ او هم گریه میکرد با سن دو سال و چند ماهگیاش؛ بابا رفت و او ماند و مادر و یک عالمه تنهایی.

دختر شهید مفقود محمد صالحی
تازه یاد گرفته بود که «بابا» بگوید و بابا هم او را روی دو دست میگرفت و میگفت: «مقام این دختر آن قدر بالاست که نمیخواهم روی زمین با او بازی کنم».
همین دختری که همیشه روی دستهای بابا جا داشت، از همان روز 31 شهریور 59 وقتی که هواپیماهای بعثی آمدند و بچههای هم سن و سالش را کشتند، سرش را به آسمان دوخت و به انتظار دستهای پدر نشست و امروز این انتظار به 32 سال انجامیده است.
«پانتهآ صالحی» تنها دختر شهید مفقود سرلشکر خلبان «محمد صالحی» است. او میگوید: «وقتی که من خیلی کوچک بودم، از دیدن پدر محروم شدم؛ مادرم همیشه به من میگفت که پدر به سفر رفته است؛ سفری که برمیگردد. وقتی که به مدرسه رفتم، به بچههایی نگاه میکردم که پدرشان جلوی در مدرسه میآمدند تا آنها را به خانه ببرند؛ آرزوی من هم این بود که یک روز پدرم بیاید و مرا از مدرسه به خانه ببرد».

دختر شهید مفقود محمد صالحی روی دوش پدر
مادر پانتهآ همیشه در مناسبتهای مختلف مثل عید نوروز و موفقیتهای دخترش از فروشگاه هدایایی میگرفت و از آنجا به جلوی در خانه پست میکرد و به پانتهآ میگفت: «این هدیه از طرف پدرت برای تو آمده است».
پانتهآ تا هشت سالگی با این ذوق و شوق که بابا به یادش هست و برایش هدیه میخرد، پشت سر گذاشت اما همیشه این سؤال برایش مطرح بود که پس باباجون کی میآید؟
این دختر شیرین زبان که تازه یاد گرفته بود حروف را در کنار هم بچیند، حروف بشوند کلمه، کلمهها را در کنار هم بچیند و کلمهها بشوند جمله، به در و دیوار و کمد اسباببازی اتاقش نگاه میکند؛ اتاقی پر از عروسک و کادوهایی که به اسم بابا بود. همان جا نامهای برای پدرش مینویسد: «بابا جون! تمام این هدیهها خوبه اما خودت بیا» و این بود بزرگترین آرزوی «پانی بابا». آخه بابایش همیشه او را «پانی» صدا میزد.

دختر شهید مفقود محمد صالحی در آغوش پدر بزرگ
دختر شهید صالحی از روزی برایمان میگوید که فهمید این هدیهها از طرف پدر نبوده است: «دوم دبستان بودم؛ طبق معمول کلی هدیه از طرف پدرم برای عید نوروز به دستم رسید؛ بعد از تعطیلات نوروز به مدرسه رفتم و برای دوستانم تعریف کردم که بابام برای عید خیلی عیدی فرستاده است؛ یکی از همکلاسیهایم به من گفت: تو که این قدر میگویی بابام اینو خریده، اصلاً بابا نداری! من از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شدم؛ شروع به بگو مگو با آن دختر کردم. این موضوع را با معلم در میان گذاشتم. او که با مادرم رابطه مستقیمی داشت، در جریان زندگی ما بود؛ معلم مرا آرام کرد اما با گریه از مدرسه بیرون آمدم.

شهید مفقود محمد صالحی
به خانه رسیدم و به مادر گفتم: بچهها به من میگویند، تو بابا نداری!. مادر مرا آرام کرد؛ او در ابتدا جنگ را برای من توضیح داد و گفت: یک زمانی، یک دشمنی به کشوری حمله میکند؛ شجاعترین و قویترین آدمها میروند تا نگذارند کسی به خانههای مردم برود؛ بابای تو همین طور است؛ او رفت تا دشمن وارد خاک کشور نشود و تو و امثال تو بتوانید به مدرسه بروید، درس بخوانید و آرامش داشته باشید؛ وگرنه الان معلوم نبود بتوانیم در این آرامش زندگی کنیم؛ این آدمهای شجاع کم نیستند و یکی از آنها بابای توست؛ بابا الان در دست دشمن اسیر شده است.
بعد از این ماجرا وقتی بچهها درباره پدرم میپرسیدند، به افتخار به آنها میگفتم: بابای من رفته تا شماها بتوانید درس بخوانید و زندگیهای خیلی خوبی داشته باشید. بعد هم از معلممان خواستم به همه بچهها بگوید که من بابا دارم و بابای من، شجاعترین بابای دنیاست. سر صف هم مراسمی اجرا شد؛ تمام بچهها با فهمیدن موضوع گریه کردند؛ همان دختری که مرا ناراحت کرده بود، پیش من آمد و خیلی گریه کرد؛ تا امروز دوستی من و او ادامه داشته است.
پانتهآ این بار منتظر است که بابا از اسارت برگردد؛ وقتی که مادرش برای دوستان پدر در اسارت نامه مینوشت؛ گاهی 7 ـ 8 ماه طول میکشید تا جواب نامه بیاید؛ وقتی جواب نامه میآمد، این دختر کوچولو هم روی ورقهای کاغذ که خبری از پدر نبود، سرک میکشید؛ اما وقتی میدید که خبری نیست دوباره به فکر میرفت؛ مادر دوباره به «پانیاش» امید میداد و دختر کوچولو دوباره بازیگوشیهایش را از سر میگرفت.

دختر شهید محمد صالحی
دختر شهید صالحی، کودکی خود را با هزار امید و آرزو پشت سر گذاشت؛ در دوران نوجوانی بود که خبر آمدن اسرا به کشور پیچید؛ او هم منتظر بود تا بابا را ببیند و این دفعه به جای نگاه کردن و درد دل گفتن به قابهای عکس بابا، روی پاهایش بنشیند و بگوید آنچه را که در این سالها بدون او گذشته است!
وقتی که دوستان پدر «پانتهآ» به شهرهایشان آمدند، این دختر که خانمی شده بود به همراه مادرش به منزل آنها میرفت تا بلکه خبری را از اوضاع و احوال پدر بگیرد اما...
تمام آزادهها برگشتند و پانتهآ از 14 سالگیاش که خبر شهادت پدرش را دادند، میگوید: «سال 1370 فرماندهان نیروی هوایی به منزل ما آمدند و شهادت بابا را اعلام کردند؛ پذیرفتن خبر شهادت پدرم برای من خیلی سخت بود چون تمام آرزوها و برنامههایی که برای بازگشت پدر در ذهنم داشتم، همه برای من نقش بر آب شده بود.
در آن روز فرماندهان لوح شهادت را به منزل آوردند؛ من به فرمانده نیروی هوایی گفتم: آرزوی من این بود که باهم برویم به استقبال بابا و این حلقه گل را دور گردن بابا بگذارم؛ اما الان این حلقه گل را روی لوح شهادت پدرم باید بگذارم. همان موقع هم فرماندهان خیلی منقلب شدند؛ مرا عمو جان خطاب کردند و گفتند: همه ما هستیم و خودمان را مدیون شهید صالحی میدانیم.
هر کدام از آنها خاطرات و حرفهای بابا را برای من بازگو کردند؛ بابا به دوستانش هم گفته بود که نمیخواهم روی زمین بمیرم؛ جایگاه اصلی انسان روی این زمین خاکی نیست؛ ما روی زمین آمدیم تا از این طریق به معبود خودمان برسیم. شهادت راه میانبری است که ما را زودتر به این مرحله میرساند.

دختر شهید مفقود محمد صالحی
پانتهآ دوباره از آرزوهای دوران کودکیاش میگوید: «من با این آرزو بزرگ شدم که مثل بقیه بچهها باشم. هر زمان به هر جایی که میرفتم و هر کسی را که میدیدم پدرش او را بغل میکند، بغضی گلویم را میگرفت اما مادر این آرامش را به من میداد که پدر تو یک آدم شجاعی بوده که به خاطر یک ملت و کشورش از همسر و فرزندش میگذرد و میرود».
او ادامه میدهد: «خیلی وقتها به مادر میگفتم: خیلیهای دیگر هم بودند؛ پس چرا بابا رفت؟ مادر میگفت: من هم به پدرت گفتم که نرود؛ اما او پاسخ داد در این جور مواقع وظیفه است و الان خاک و کشور ما میطلبد که برویم».
دختر شهید مفقود «محمد صالحی» از کمک پدر در پیشامدها و مشکلات میگوید: «در طول دورانی که من و مادر باهم زندگی کردیم، با مشکلات متعددی روبرو شدیم؛ شبها قبل از خواب مسائل را به بابا میگفتم؛ بابا هم به خوابم میآمد و راهکار را نشان میداد. معمولاً هفتهای یک بار به قطعه 50 گلزار شهدای بهشت زهرا(س) که یادبود 80 شهید جاویدالاثر نیروی هوایی است، میرویم.
یادبود بابا هم در آنجاست؛ چند وقتی بود که در دلتنگیهایم به آنجا میرفتم و گریه میکردم؛ یک شب بابا به خوابم آمد؛ مرا در آغوش گرفت و گفت: تو هر کاری بخواهی من برای تو انجام میدهم؛ فقط تو گریه نکن؛ وقتی تو اشک میریزی، بدن من میلرزد و عرش خدا تکان میخورد. صبح که از خواب بیدار شدم؛ احساسم این بود که آن دیدار رؤیایی حقیقی بود؛ چون هنوز بابا را احساس میکردم.
یک بار هم مادر به شدت دچار کمردرد شد؛ طوری که نمیتوانست راه برود و او را با ویلچر جابه جا میکردیم؛ پدرم به خوابم آمد و آدرس یک پزشک را داد؛ مشکل مامان با استفاده نسخه دارویی آن پزشک، برطرف شد».
این دختر شهید میگوید: «وقتی که از جامعه و مردم دلم میشکست، مادرم به من میگفت: بدان که دختر چه کسی هستی؟ نباید که طوفانها تو را از پا در بیاورد. باید شجاعت را از پدرش یاد بگیری! پدرت میگفت: زندگی در اوج درد یعنی مبارزه؛ شادی در اوج غم یعنی توکل؛ شکرگزاری در اوج رنج یعنی ایمان؛ پس تو که دختر همان مرد شجاع هستی، این جملات را در زندگیات پیاده کن.
در مشکلات، فکر کردن به پدرم، باعث میشود که از جایم بلند شوم. گاهی هم گله میکردم که چرا این اتفاق افتاد؛ اما با دیدن پیشرفتهای امروز کشورم به پدرم افتخار میکنم که شجاع بود و بیتفاوت نگذشت؛ در حالی که خیلیها امروز بیتفاوت میگذرند. پدرم با دیدن مشکلی که برای ملت و کشورش اتفاق افتاده بود، خیلی مردانه ایستاد و امروز مسئولیت من که فرزندش هستم، را سنگینتر میکند».
«پانتهآ صالحی» دانشجوی کارشناسی ارشد تغذیه در دانشگاه شهید بهشتی است؛ علاوه بر این، کارشناسی ارشد مدیریت اجرایی را اخذ کرده است؛ وی مدت کوتاهی هم برای ادامه تحصیل به انگلیس رفت؛ اما به خاطر تنهایی مادرش نتوانست تحمل کند لذا برای ادامه تحصیل به کشور بازگشت.
* لباس دامادی اش را به دوستش بخشید
آقا محمد توجه ویژهای به بحث بیتالمال داشت؛ در روابط عمومی سپاه هم که بود، میدیدم چگونه از برگههای کاغذ صرفه جویی کرده و همیشه از کاغذهای باطله استفاده میکرد.
موتور سیکلت سپاه در دستش بود ؛ آن زمان ما در حال ساخت خانهمان بودیم؛ آقا محمد در اوج گرما و در حالی که روزهای دوشنبه و پنجشنبه را روزه میگرفت، مسیر طولانی منزل تا خانه در حال ساخت را پیاده رفت و آمد میکرد ولی از وسیله بیتالمال استفاده نمیکرد.
یک بار هم قرار بود به همراه یکی از دوستانش برای خرید تیرآهن بروند ؛ به منزل آمد و گفت: « دو تا پیراهن بیاورید »؛ او نمیخواست با لباس سپاه برای خرید برود؛ زیرا از لباس سپاه سوءاستفاده نمیکرد؛ دو عدد پیراهن به او دادم؛ یکی پیراهن دامادیاش بود که آن را داد تا دوستش بپوشد؛ بعد هم که کارشان تمام شده بود، آن لباس را نیاورد و گفت: «آدم آنچه خوب است و دوستش دارد را به دوست خوباش میدهد».

شهید محمد تقی ترکمانی در کنار مادرش

به گزارش شیرازه به نقل از باشگاه خبرنگاران، سرلشکر شهید "عباس بابایی" مرد وارستهای که با وجودی سراسر عشق و از خودگذشتگی و کرامت، رزمندهای دلاور در میدان جنگ با استکبار جهانی بود و مبارزی سترگ با نفس امارهٔ خویش به حساب میآمد. از آن زمان که خود را شناخت کوشید تا جز در جهت خشنودی حق تعالی گام برندارد. به راستی او گمنام، اما آشنای همه بود. از آن روستاییِ ساده دل، تا آن خلبان دلیر و بی باک جنگندههای تیزپرواز ...؛ آری همه او را میشناسند.
زندگینامه
شهید بابایی در سال ۱۳۲۹، در شهرستان قزوین دیده به جهان گشود. دورهٔ ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به تحصیل پرداخت و در سال ۱۳۴۸، به دانشکده خلبانی نیروی هوایی راه یافت و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی برای تکمیل دوره به آمریکا اعزام شد.شهید بابایی در سال ۱۳۴۹، برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت. طبق مقررات دانشکده میبایست به مدت ۲ ماه با یکی از دانشجویان آمریکایی هم اتاق میشد. آمریکاییها، در ظاهر، هدف از این برنامه را پیشرفت دانشجویان در روند فراگیری زبان انگلیسی عنوان میکردند، اما واقعیت چیز دیگری بود. چون عباس در همان شرایط تمام واجبات دینی خود را انجام میداد، از بی بند و باری موجود در جامعه آمریکا بیزار بود.
هم اتاقی او در گزارشی که از ویژگیها و روحیات عباس نوشته، یادآور میشود که بابایی فردی منزوی و در برخوردها، نسبت به آداب و هنجارهای اجتماعی بی تفاوت است. از رفتار او بر میآید که نسبت به فرهنگ غرب دارای موضع منفی میباشد و شدیداً به فرهنگ سنتی ایران پایبند است.
همچنین اشاره کرده که او به گوشهای میرود و با خودش حرف میزند، که منظور او نماز و دعا خواندن شهید بابایی بوده است.
ماجرای احترام ژنرال آمریکایی به عباس باباییشهید بابایی در بخشی از خاطرات خود در مورد تحصیلات خلبانیاش گفته بود: «دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشاتی که در پرونده خدمتم درج شده بود، تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمیدادند، تا این که روزی به دفتر مسئول دانشکده، که یک ژنرال آمریکایی بود، احضار شدم.
به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که بنشینم. پرونده من در جلو او، روی میز بود، ژنرال آخرین فردی بود که میبایستی نسبت به قبول و یا رد شدنم اظهار نظر میکرد. او پرسشهایی کرد که من پاسخش را دادم. از سؤال های ژنرال بر میآمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد.
این ملاقات ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت، زیرا احساس میکردم که رنج دو سال دوری از خانواده و شوق برنامههایی که برای زندگی آیندهام در دل داشتم، همه در یک لحظه در حال محو و نابودی است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم. در همین فکر بودم که در اتاق به صدا در آمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای کار مهمی به خارج از اتاق برود با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم.
به ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم، کاش در اینجا نبودم و میتوانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست، همین جا نماز را میخوانم.
انشاءالله تا نمازم تمام شود، او نخواهد آمد. به گوشهای از اتاق رفتم و روزنامهای را که همراه داشتم به زمین انداختم و مشغول نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟
بالاخره گفتم، نمازم را ادامه میدهم، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام کردم و در حالی که بر روی صندلی مینشستم از ژنرال معذرتخواهی کردم.ژنرال پس از چند لحظه سکوت نگاه معناداری به من کرد و گفت: چه میکردی؟ گفتم: عبادت میکردم. گفت: بیشتر توضیح بده. گفتم: در دین ما دستور بر این است که در ساعتهای معین از شبانه روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعات زمان آن فرا رسیده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم.
ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت: همه این مطالبی که در پرونده تو آمده مثل این که راجع به همین کارهاست. این طور نیست؟ پاسخ دادم: آری همینطور است. او لبخندی زد. از نوع نگاهش پیدا بود که از صداقت و پایبندی من به سنت و فرهنگ و رنگ نباختنم در برابر تجدد جامعه آمریکا خوشش آمده است. با چهرهای بشاش خود نویس را از جیبش بیرون آورد و پروندهام را امضا کرد.
سپس با حالتی احترامآمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت: به شما تبریک میگویم. شما قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت دارم. من هم متقابلاً از او تشکر کردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم».
پیشرفتهترین هواپیماهای جنگنده در رکاب شهید باباییبا ورود هواپیماهای پیشرفته اف – 14 به نیروی هوایی، شهید بابایی که جزء خلبانهای تیزهوش و ماهر در پرواز با هواپیمای شکاری اف – 5 بود، به همراه تعداد دیگری از همکاران برای پرواز با هواپیمای اف–14 انتخاب و به پایگاه هوایی اصفهان منتقل شد. با اوج گیری مبارزات علیه نظام ستمشاهی، بابایی به عنوان یکی از پرسنل انقلابی نیروی هوایی، در جمع دیگر افراد متعهد ارتش به میدان مبارزه وارد شد.
حضور پررنگ شهید در ارتش پس از پیروزی انقلاب اسلامیپس از پیروزی انقلاب اسلامی، وی گذشته از انجام وظایف روزمره، به عنوان سرپرست انجمن اسلامی پایگاه، به پاسداری از دستاوردهای پرشکوه انقلاب اسلامی پرداخت. شهید بابایی با دارا بودن تعهد، ایمان، تخصص و مدیریت اسلامی چنان درخشید که شایستگی فرماندهی وی محرز و در تاریخ ۱۳۶۰.۵.۷، فرماندهی پایگاه هشتم هوایی بر عهدهٔ او گذاشته شد. به هنگام فرماندهی پایگاه با استفاده از امکانات موجود آن، به عمران و آبادانی روستاهای مستضعفنشین حومه پایگاه و شهر اصفهان پرداخت و با تأمین آب آشامیدنی و بهداشتی، برق و احداث حمام و دیگر ملزومات بهداشتی و آموزشی در این روستا، گذشته از تقویت خط سازندگی انقلاب اسلامی، در روند هر چه مردمی کردن ارتش و پیوند هر چه بیشتر ارتش با مردم خدمات شایان توجهی را انجام داد.بابایی، با کفایت، لیاقت و تعهد بی پایانی که در زمان تصدی فرماندهی پایگاه اصفهان از خود نشان داد، در تاریخ ۱۳۶۲.۹.۹ با ارتقاء به درجه سرهنگی به سمت معاون عملیات نیروی هوایی منصوب و به تهران منتقل شد. او با روحیه شهادتطلبی به همراه شجاعت و ایثاری که در طول سالها، در جبهه های نور و شرف به نمایش گذاشت، صفحات نوین و زرینی به تاریخ دفاع مقدس و نیروهای هوایی ارتش نگاشت و با بیش از سه هزار ساعت پرواز با انواع هواپیماهای جنگنده، قسمت اعظم وقت خویش را در پرواز های عملیاتی و یا قرارگاهها و جبهههای جنگ در غرب و جنوب کشور سپری کرد و به همین ترتیب چهره آشنای «بسیجیان» و یار وفادار فرماندهان قرارگاه های عملیاتی بود و تنها از سال ۱۳۶۴ تا هنگام شهادت، بیش از ۶۰ مأموریت جنگی را با موفقیت کامل به انجام رسانید.
شهید بابایی برای پیشرفت سریع عملیاتها و حسن انجام امور، تنها به نظارت اکتفا نمیکرد، بلکه شخصاً پیشگام میشد و در جمیع مأموریتهای جنگی طراحی شده، برای آگاهی از مشکلات و خطرات احتمالی، اولین خلبان بود که شرکت میکرد. سرلشکر بابایی به علت لیاقت و رشادتهایی که در دفاع از نظام، سرکوبی و دفع تجاوزات دشمنان از خود بروز داد، در تاریخ ۱۳۶۶.۲.۸ به درجه سرتیپی مفتخر شد.
شهادت عباس بابایی با گلوله ضد هوایی
سرلشکر بابایی، معاون عمليات نیروی هوایی ارتش جمهوري اسلامي ايران به هنگام بازگشت از یک مأموریت برونمرزی، هدف گلوله ضد هوایی قرار گرفت و به شهادت رسید.
عباس بابایی، صبح روز پانزدهم مرداد ماه روز عید قربان همراه یکی از خلبانان نیروی هوایی سرهنگ نادری به منظور شناسایی منطقه و تعیین راه کار اجرای عملیات، با یک فروند هواپیمای آموزشی اف–۵ از پایگاه هوایی تبریز به پرواز درآمد و وارد آسمان عراق شد.
سرلشکر بابایی پس از انجام دادن مأموریت، به هنگام بازگشت، در آسمان خطوط مرزی، هدف گلولههای تیربار ضد هوایی قرار گرفت و از ناحیه سر مجروح شد و در کابین خلبانی به شهادت رسید.
عید قربان، اسماعیل نیروی هوایی در مسلخ عشق
«صدای عباس فضای کابین را پر کرد. او این مصراع از تعزیه مسلم را زمزمه میکرد:مسلم سلامت میکند، یا حسین.و ناگهان صدای انفجار مهیبی همه چیز را دگرگون کرد. او در یک لحظه احساس کرد که به دور کعبه در حال طواف است. با صدای نرم و آرامی گفت:اللهم لبّیک، لبّیک لا شریک لک لبّیک ...و آخرین حرف ناتمام ماند».
اعلام اصابت گلوله به هواپیمای بابایی
یکی از راویان مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ درباره این واقعه نوشته است: «به دنبال اصابت گلوله به هواپیمای تیمسار بابایی و اختلالی که در ارتباط هواپیما و پایگاه تبریز به وجود آمد، پایگاه مزبور به رابط هوایی سپاه اعلام کرد که یک فروند هواپیمای خودی در منطقه مرزی سقوط کرد برای کمک به یافتن خلبان و لاشه آن هر چه سریعتر اقدام نمایید.».مدت کوتاهی از اعلام این موضوع نگذشته بود که فرد مذکور مجدداً تماس گرفت و در حالی که گریه امانش نمیداد، گفت: هواپیمای مورد نظر توسط خلبان به زمین نشست، ولی یکی از سرنشینان آن به علت اصابت تیر در داخل کابین به شهادت رسیده است.
اشک در جلسه ستاد عملیات سپاه
راوی در مورد بازتاب شهادت سرلشکر بابايي در جمع سپاهیان نوشته است: «برخي از فرماندهان سپاه در جلسهاي مشغول بررسي عمليات بودند كه تلفني خبر شهادت تيمسار بابايي به اطلاع برادر رحيم رسيد. با شنیدن این خبر، جلسه تعطیل شد و اشک در چشمان حاضرین به خصوص آنان که آشنایی بیشتری با شهید بابایی داشتند، حلقه زد.
«نقل شده که وی چند روز قبل از شهادت در پاسخ پافشاریهای بیش از حد دوستانش جهت عزیمت به مراسم حج گفته بود: «تا عید قربان خودم را به شما میرسانم».امیر سرلشکر شهید عباس بابایی در هنگام شهادت 37 سال داشت، او اسوهای بود که از کودکی تا واپسین لحظات عمر گرانقدرش همواره با فداکاری و ایثار زندگی کرد و سرانجام نیز در روز عید قربان، به آرزوی بزرگ خود که مقام شهادت بود نائل گردید و نام پرآوازهاش در تاریخ پرافتخار ایران جاودانه شد.
سخنان فرماندهی معظم کل قوا در مورد شهید بابایی
«این شهید عزیزمان، انسانی مؤمن و متقی و سربازی عاشق و فداکار بود و در طول این چند سالی که من ایشان را میشناختم، همیشه بر همین خصوصیات ثابت و پابرجا بود.».«او هیچ گاه به مصالح خود فکر نمیکرد و تنها مصالح سازمان و انقلاب و اسلام را مدّ نظر داشت. او فرمانده ای بود که با زیردستان بسیار فروتن و صمیمی بود؛ امّا در مقابل اعمال بد و زشت، خیلی بی تاب و سختگیر بود.».«این شهید عزیز، یک انقلابی حقیقی و صادق بود؛ و من به حال او حسرت میخورم و احساس میکنم که در این میدان عظیم و پر حماسه از او عقب ماندهام.».
منبع : شیرازه


همسر مصطفی از اول هم می دانست عاقبت این راه را.
حتی خوابش را هم دیده بود؛ «هنوز عقد هم نکرده بودیم. خواب دیدم هوا بارانی است و من سر قبری نشسته ام که روی سنگش نوشته شده شهید مصطفی احمدی روشن…»یک بار که خیلی پاپی اش می شود خود مصطفی هم می گوید؛ من در 30 سالگی شهید خواهم شد…
خط قرمز مصطفی، ولایت فقیه بود. به ندرت عصبانی می شد و آن موارد نادر هم زمانی بود که کسی می خواست از این خط قرمز عبور کند.
«ایستادگی در مقابل دشمنان مقتدر و مسلط، زورگوی ظالم و پرروی گستاخ... همان کاری است که مردم ما کردند و عظمت ملت ما بهخاطر همین شهادت جوانان شما و شجاعت فرزندانتان بود.» (از بیانات رهبر انقلاب) در ادامه، مختصری از زندگینامه یک تن از شهدایی که در تاریخ ۱۳ اردیبهشتماه به فیض عظمای شهادت نائل آمده را میخوانیم.

• شهید عبدالحمید حسینی، سال ۱۳۴۱ش در شهر شیراز در یک خانواده مذهبی چشم به جهان هستی گشود. عبدالحمید پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی به رهبری مقتدرانه حضرت امام خمینی (ره) به عضویت نهاد مقدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و چند مدتی محافظت سیدعلیاصغر دستغیب (برادر شهید محراب عبدالحسین دستغیب) را به عهده گرفت. حسینی، مدتی هم در کردستان مشغول مبارزه با اشرار و ضدانقلاب بود تا اینکه سرانجام در تاریخ سیزدهم اردیبهشتماه سال ۱۳۶۱ هجری شمسی در عملیات بیتالمقدس در فکه - در سن بیست سالگی - به فیض عظیم شهادت رسید.
این شهید عزیز عاشق امام زمان (عج) بود و هنگامی که نام مبارک آن حضرت را میشنید بهعنوان احترام بلند میشد و ارادت خاصی نسبت به آن حضرت روا میداشت. شهید عبدالحمید حسینی در وصیتنامه خود وصیت میکند که شبانه من را به خاک بسپارید و پنج نفر در تشیع جنازه من شرکت بکنند: «پدرم، جناب علیاصغر دستغیب [و سه تن از دوستان شهید] و بر قبرم بنویسید: پاسدار فدایی امام زمان (عج).»
پاسدار شهید فدایی امام زمان (عج)، عبدالحمید حسینی جوانی باایمان، باتقوا، مجاهد، بااخلاق و با درک و شعور بالا و عالم و عامل به علم خود بود و فلسفه شهادتش بنا به قول مجاهدین همراهش، ایثار و فداکاری و ازخودگذشتگی و نجات همرزمانش از چنگال دژخیمان بعثی بود که با تیر ظلم و جور، به درجه رفیع شهادت نائل شد.
فرازی از مناجات شهید:
دعایم این است که خدایا تا مهدی (عج) را ندیدهام مرا از دنیا مبر. آقایم، مولایم، خدا شاهد است در آزادسازی آبادان ما نبودیم که جنگیدیم. تو بودی آقا. آقا با چه رویی تو را صدا کنم و با کدامین آبرو تو را بخوانم؟ ای منجی صبحدم، تا انقلابت و تا قیامت، خمینی را برای ما و عباد صالح خدا نگهدار...»
از مادر عزيزم، انتظار دارم كه پيرو حضرت فاطمة زهرا(س) باشند و حجابشان را حفظ كنند. از برادران و پدران هم ميخواهم كه چشمشان را از نگاه به نامحرم بپوشانند، چون ريشة تمام بدبختيها از همينجا شروع ميشود.
از تمام دوستان و فاميل ميخواهم كه پيرو ولايت فقيه باشند و از ولايت فقيه حمايت كنند، چون پيروي از ولايت فقيه، پيروي از راه انبياست.
و جبهه را خالي نگذارند كه خاي گذاشتن جبهه خيانت به خون شهداست، و مراقب باشيد كه شهدا را از خود نرنجانيد و هميشه به فكر آخرت باشيد، چون آخرت به جا ماندني و اين دنيا فاني است.شهید محمد مسعود حميديان
وقتی به پاهای سعید ترکش خورد و قطع شد، برای اینکه صدای نالهاش بلند نشود و باعث لو رفتن معبر نشود، دهان خود را پر از گِل کرده بود.
خاطره ای از فرماندهی سردار شهید حاج حسین بصیر
سردار «حاج حسین جان بصیر» قائم مقام لشكر ویژه 25 كربلا در دوران دفاع مقدس بود كه در روز دوم اردیبهشت ماه سال 1366 در «عملیات كربلای 10 » در منطقه ماووت عراق به شهادت رسید
علی اكبر بصیر برادر حاج حسین جان بصیر در خاطره ای می گوید: آن زمان كه «حاج بصیر» فرماندهی گردان یا رسول (ص) را به عهده داشت. روزی از طرف فرماندهی لشگر آمدند و به او گفتند: «از طرف فرماندهی لشگر ابلاغیه ای آمده مبنی بر اینكه حضرتعالی از این پس به فرماندهی تیپ یكم لشگر منصوب شدید.»
حاجی ابتدا قبول نكرد ولی بعد از اصرار زیاد برادران فرماندهی، به آنها گفت: «من باید فكر كنم.»
لذا برادران رفتند و فردای همان روز دوباره آمدند و از حاجی پاسخ خواستند. حاج حسین این بار جواب مثبت داد.
من كه از این قضیه متعجب شده بودم به حاجی گفتم:«حاجی! چرا همان دیروز جواب مثبت ندادید.» او در جواب گفت:«دیروز در آن حالت نمی توانستم فكر كنم و تصمیم بگیرم. راستش رفتم و با خودم فكر كردم«امروز كه مرا به فرماندهی تیپ منصوب كردند اگر چند روز دیگر بخواهند این مسئولیت را از من بگیرند و بگویند از این پس باید به عنوان یك تیرانداز در جبهه خدمت كنی من چه عكس العملی نشان می دهم؟ اگر ناراحت و غمگین شدم پس معلوم می شود برای رضای خدا این مسئولیت را قبول نكردم. ولی اگر برایم فرقی نداشت پس مشخص می شود كه این مسئولیت را برای رضای خدا قبول كردم و فرقی ندارد در كجا خدمت كنم. بعد دیدم اگر بخواهند مسئولیت فرماندهی تیپ را از من بگیرند برایم فرقی نمی كند لذا قبول كردم».
پدر برای رضای خدا شرمنده ات هستم...
سردار قاسم صادقی از همرزمان شهید عباس كریمی، خاطره ای از فرمانده لشكر 27 محمد رسول الله(ص) اشاره و بیان می كند:
یكبار همراه با عباس از جبهه به مرخصی آمده بودیم. به كاشان رفتیم تا سری به پدر و مادرش بزند و احوال آنها را جویا شود. من هم او را همراهی كردم و با هم وارد خانه شدیم. پس از استراحت و پذیرایی می خواستیم به طرف تهران حركت كنیم كه پدر حاج عباس رو كرد به او و گفت: «پسرم اگه میشه منو با ماشینی كه داری برسون جاییكه می خوام برم؛ آخه كار دارم.»
ماشینی كه در اختیار حاجی بود، مال خودش نبود و برای سپاه بود. حاج عباس توی خودش فرو رفت و بعد از لحظاتی گفت:«پدرجان! شرمندم؛ این ماشین مال من نیست. برای بیت الماله؛ من نمی تونم استفاده شخصی ازش كنم. خدا هم راضی به این كار نیست! می دونم كه شما هم حتما نمی پسندید و راضی نیستید.»
هر چند اجابت نكردن خواسته پدر برای حاجی سخت بود اما رعایت شرعیات و حدود اسلامی برای او از هر چیز دیگری مهم تر بود و در این زمینه با هیچ كس پارتی بازی نمی كرد!
یكبار همراه با عباس از جبهه به مرخصی آمده بودیم. به كاشان رفتیم تا سری به پدر و مادرش بزند و احوال آنها را جویا شود. من هم او را همراهی كردم و با هم وارد خانه شدیم. پس از استراحت و پذیرایی می خواستیم به طرف تهران حركت كنیم كه پدر حاج عباس رو كرد به او و گفت: «پسرم اگه میشه منو با ماشینی كه داری برسون جاییكه می خوام برم؛ آخه كار دارم ماشینی كه در اختیار حاجی بود، مال خودش نبود و برای سپاه بود. حاج عباس توی خودش فرو رفت و بعد از لحظاتی گفت:«پدرجان! شرمندم؛ این ماشین مال من نیست. برای بیت الماله؛ من نمی تونم استفاده شخصی ازش كنم. خدا هم راضی به این كار نیست! می دونم كه شما هم حتما نمی پسندید و راضی نیستید.»
یك شهید یك وصیت نامه
بخشی از وصیت نامه شهید محمد جواد شعبانی سرنخی برگرفته از كتاب گزیده موضوعی وصیت نامه شهداعنوان می شود:
انقلاب عظیم اسلامی ما در طول حركت خود، در طول مسیر خود از مراحل خاصی عبور كرده؛ ایثارگران و فداكارانی جان خویش را جهت پیروزی انقلاب اسلامی فدا كرده اند؛ انسان های مومن و مبارزی در مقابل طاغوت ایستاده اند و ما در مقابل آنها مسوولیم، چرا كه آنها دیوار استبداد را در هم كوبیده و در طی انقلاب اسلامی، ارگان های اسلامی را برپا نمودند.
ما از مرحله اول عبور كردیم. در مرحله دوم انقلاب اسلامی، ملت سلحشور ایران در مقابل توطئه های ایادی داخلی مقاومت كرد، فداكاری كرد.
اما در این برهه از انقلاب، تعمیر انقلاب و بازسازی انقلاب و تثبیت انقلاب و آمادگی و مقاومت جهت تداوم انقلاب اسلامی است. این مرحله از مراحل قبلی حساس تر و مشكل تر. این مرحله، مرحله ای است كه امت باید مواظبت های لازم را دقیق بكند و با اتحادش، با فداكاری هایش، با ایثارگری اش، امروز انقلاب اسلامی را باید حفظ كند؛ كشور اسلامی باید محفوظ بماند...فرآوری عاطفه مژدهبخش فرهنگ پایداری تبیان
منبع نوید شاهد
به نقل از وبلاگ :کــجـــــایــنــد مـــــردان بــی ادعــا
بخشی از وصیتنامه سردار شهید بلباسی :
دنیای کفر بداند در فطرت توحیدی ما فقط یک ترس وجود دارد ؛ آن هم ترس از خدا



بچه هااگر شهر سقوط کرد آنرا دوباره فتح می کنیم ،مواظب باشید ایمانتان سقوط نکند.
شهید محمد جهان آرا